#ملیسا_پارت_56

بي مقدمه گفت:
- چرا از من بدت مياد؟
به صورت در همش نگاه کردم و گفتم:
- اين طوريا نيست.
- پس چطورياس؟
- راستش من دفعه قبلم بهت گفتم موضوع تو نيستي، من کلا با ازدواج مخالفم، چه برسه تو اين سن و سال. من هنوز بچه ام.
- قبول؛ اما قرار شد بهم فرصت بدي. تو ازم فرار مي کني.
- حوصله مسخره بازي رو ندارم.
- اين مسخره س که من عاشقت شدم و قصد دارم کاري کنم که تو ...
- بسه تو رو خدا. من نمي خوام کاري که دوست ندارم انجام بدم.
- خيلي خب راجع به کيش اومدن اصراري ندارم؛ اما مي خوام بدونم واقعا داري با دوستات مي ري مشهد؟
- آره، من و يلدا و احتمالا شقايق.
- و اين مشهد رفتنت به خاطر شرط بندي بچگانت که نيست؟
با حرص بهش توپيدم:
- نخير، ضمنا اگه سوالاتت تموم شد شرت رو کم کن مي خوام بخوابم.
خنديد و لپم رو کشيد و گفت:
- اخما و فحشاتم نانازه!
- عق! برو بيرون بچه پررو.
- اکي هاني، باي.
با رفتن آرشام از اتاقم نفس آسوده اي کشيدم و فکر کردم حالا با قضيه مشهد چه کنم؟
***
- حالت خوبه ملي؟
- آره، چطور مگه؟
- آخه اين حرفا چيه که مي زني؟
- شقايق شلوغش نکن. ببين من و يلدا که موافقيم و مي ريم؛ اما تو اگه دوست نداري مي توني نياي.
- خدايا من آخرش از دست تو ديوونه مي شم.

@romangram_com