#ملیسا_پارت_55

-از طرف دانشگاه دارم مي رم اردوي چند روزه.
آرشام سريع گفت:
- کجا؟
به تو چه پسره پررو؟ حالا چي بگم؟ يهو ياد حرفاي مائده افتادم و گفتم:
- مشهد.
از اين ور اون ور صداي کجا گفتن بلند شد. با اعتماد به نفس خاصي پاي راستم رو روي پاي چپم انداختم و گفتم:
- مشهد ديگه.
مامان که از تعجب چشاش قدر گردو شده بود، سريع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- خيلي خوب حالا هر جا، فردا کنسلش کن.
- نميشه، چون من به دوستام قول دادم.
مامان انگار زمان و مکان از دستش در رفت، چون مهلقا و بقيه رو فراموش کرد و رو به من با صداي بلندي گفت:
- شما خيلي بيجا کرديد.
- مامان چرا زور مي گي؟ نمي تونم بيام چون نمي خوام بيام.
- تو ...
مهلقا بين حرفاي مامان پريد و گفت:
- اما مليسا جان ما اين سفر رو به خاطر تو و آرشام ترتيب داديم.
با حرص گفتم:
- شما لطف کرديد اما واقعا نمي تونم دل دوستام رو بشکنم.
- پس خود به خود رفتن ما هم منتفيه.
به سمت آرشام که بعد از گفتن اين حرف با پوزخند نگام مي کرد برگشتم و گفتم:
- هر جور راحتيد.
با گفتن با اجازه به سمت اتاقم رفتم.
قيافه ي مامان جوري بود که کارد مي زدي خونش درنمي اومد. هنوز دو دقيقه نبود که توي اتاقم نشسته بودم که دو تا تقه به در خورد و بعد صداي آرشام که گفت:
- اجازه هست؟
- بفرماييد.
وارد اتاق شد و کنارم روي تخت نشست.

@romangram_com