#ملیسا_پارت_48
- خانم کجان؟
- حمامن.
بابا برای خودش لقمه ای گرفت و خورد.
غذام رو تموم کردم و بلند شدم.
بابا رو به من گفت:
- بشین ملیسا.
با تعجب نشستم و گفتم:
- بله؟ با من کاری داری؟
- این استادتون کی بود؟
- کی؟
- همون که امروز باهاش بحثت شده؟
-کی بهتون گفته؟ خب معلومه اون کوروش دهن لق!
- نگرانت بود. گفت تلفن همراهت و تلفن اتاقت رو جواب ندادی، ناراحت بودی و اعصابت خرد بود، بعدم ماجرا رو تعریف کرد.
- خیله خب، حالا اسمش رو واسه چی می خوای؟
- خب معلومه، می خوام یه درس حسابی بهش بدم.
- لازم نکرده پدر من، من خودم از پس خودم برمیام.
- اگه برمی اومدی که مثل بچه ها قهر نمی کردی بیای خونه.
- حالا هر چی، نیازی نمی بینم شما خودتون رو درگیر این موضوع کنید.
- خب این نظر توئه، نه من.
با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم:
- آره، راست می گید، تو این خونه تنها چیزی که مهم نیست نظر منه.
خواستم از آشپزخونه بزنم بیرون که مامان با اون حوله ی کلاهیش جلوی راهم رو گرفت و گفت:
- باز چی شده؟
با گفتن "خدایا منو بکش و راحتم کن." به سمت اتاقم رفتم تا به کوروش زنگ بزنم و فحش کشش کنم.
***
- یعنی خاک بر سرت ملیسا! خب فامیل سهرابی رو می گفتی تا بابات حالش رو بگیره.
@romangram_com