#ملیسا_پارت_49

-کوروش من می گم نره، تو می گی بدوش؟ موضوع اینه که من نمی خوام پدر مادرم توی تمام مسائلم دخالت کنن.
- از بس خری!
- مرسی واقعا.
-نه دیگه، بهت برنخوره. بابات داره روشن فکر بازی درمیاره و می خواد حمایتت کنه، اون وقت تو می گی چرا من بهش ماجرا رو گفتم.
- باشه من خر، پس لطفا دور من یکی رو خط بکش. دلیلی نداره با یه خر دوست باشی.
کوروش که دید بهم برخورده گفت:
- من تو رو با دنیا عوض نمی کنم. خیلی خب، معذرت، نباید به بابات می گفتم.
- دیگه تکرار نشه لطفا.
- چشم.
برای عوض کردن بحث گفتم:
- فرناز چیزی بهت نگفت؟
- نه فعلا.
- اوکی، من کار دارم.
- خب به من چه؟
- یعنی خداحافظ.
- خب مثل آدم بگو "کوروش جون ببخشید مزاحمت شدم، خداحافظ."
- اوه اوه، نچایی کوروش جون! ببخشید که گند زدی با اون کار کردنتا.
- اَه، چقدر پیله ای! من که معذرت خواهی کردم.
- باشه معذرت خواهیت رو می پذیرم کنیزک! فدام بشی کوروش جان! همیشه مزاحم بدون نقطتم، بای. اوه، راستی کاش دیگه ریخت نحست رو نبینم.
کوروش خندید و گفت:
- آهان، حالا شدی ملی خودم. مرسی ارباب، بای.
***
با اراده ای محکم رفتم در آموزش گروه تا درسی که با سهرابی داشتم حذف اضطراری کنم. هنوز منتظر بودم تا نوبتم بشه که متین رسید و ازم خواهش کرد چند دقیقه وقتم رو در اختیارش بذارم. "بابا با ادب!" با هم رفتیم بیرون ساختمون و روی یه نیمکت با بیشترین فاصله ی ممکنه نشستیم. "نخورمت یه وقت!"
- خب راستش می خواستم باهاتون درباره ی دکتر سهرابی صحبت کنم.
- دلم نمی خواد ازش چیزی بشنوم.
- بله، کاملا درکتون می کنم. راستش دیروز من با ایشون درمورد رفتارشون با شما صحبت کردم.

@romangram_com