#ملیسا_پارت_44
- خب این که سورپرایز نیست، همچین دختری ... صبر کن ببینم، نکنه از تو ...
- آره، من خر همون بعد از ظهر روزی که از توچال برگشتیم دانشگاه، خواستم برسونمش خونشون که گفت برم خونشون و اصرار کرد. کسیم خونشون نبود و خب اونم رفت واسم شربت بیاره ...
- وای کوروش نگو مثل دخترای چشم و گوش بسته شربتی رو خوردی که نمی دونستی چی توشه و بیهوش شدی و ...
- بسه دیگه، من کی همچین حرفی زدم؟ اون فقط با نوع لباس پوشیدن و عشوه هاش تحریکم کرد.
- خاک تو سرت!
- نگفتم بهت که فحشم بدی.
- پس چی کار کنم؟
- چه می دونم؟ یه راهنمایی ...
- برو بگیرش.
- چی می گی؟
- چیه؟ چرا تعجب کردی؟
- اون حتی باکره هم نبود چطور من ...
- وای خدا، نگو که از خنده دل درد گرفتم. اون حتی اگه باکره هم بود تو اهل ازدواج و این حرفا نیستی.
- خب تو که می دونی، بگو چه غلطی بکنم؟
- بسپارش به من، فقط احتمالا یه بیست، سی میلیونی واست آب می خوره.
-به جهنم، تو بگو صد میلیون، فقط از شرش خلاصم کن. دختره ی احمق میگه تا هفته ی دیگه بهت وقت می دم بیای خواستگاری.
- حالا تو مطمئنی حامله س؟
- جواب آزمایشش که این طوری می گفت.
- شاید جعلی باشه، یا مال تو نباشه.
- نباید بذارم مامان اینام چیزی بفهمن، می فهمی که؟
- ملیسا جون؟ بهاره گفت کارم داشتی.
به قیافه ی غرق در آرایشش خیره شدم و گفتم:
- آره فرناز جون، میای با هم یه سری بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه؟
نگاهی الکی به ساعتش کرد و لب هاش رو غنچه کرد و گفت:
- اوم، خب میشه بدونم چی کارم داری؟
دلم می خواست پشت گردنش رو با دست چپم بگیرم و با دست راستم دوتا کف گرگی برم تو صورتش و بعدم با کله بزنم تو دماغ عملیش و ... اوه اوه، چقدر خشن! نه، بی خیال.
@romangram_com