#ملیسا_پارت_43
- معلوم نیست دختره ی اکبیری چی بهش گفته!
استاد گفت:
- ساکت، چه خبره؟
تا آخر کلاس ساکت نشستیم و همین که استاد از کلاس خارج شد به طرف کوروش حمله کردیم.
- چی شد؟
- فرناز چی کارت داشت؟
- هی، با تو هستما.
کوروش با حوصله دفترش رو تو کیفش گذاشت و زیپش رو بست و از جا بلند شد.
- ملی باید باهات حرف بزنم.
- چی شده؟
کوروش کلید ماشینش رو به بهروز داد و گفت:
- ماشینم امروز دستت باشه، من با ملی می رم.
بهروز با خوشحالی کلید رو قاپید و گفت:
- بچه ها بزنید بریم ددر.
یلدا و شقایق هم که اخم های در هم کورش رو دیدن، سریع همراه بهروز رفتن، نازی هم که زودتر از همه با بهروز همراه شد. با کوروش به سمت ماشین حرکت کردیم. هیچ حرفی نمی زد و تمام طول مسیر تو فکر بود.
همین که سوار ماشین شدیم، آروم گفت:
- برو یه جای خلوت.
بی هدف شروع به حرکت کردم.
- چی شده کوروش؟
- ملی یه غلطی کردم خوردم که هیچ جوره نمیشه جمعش کرد.
- چی کار کردی؟
- من خر ... من ... من ...
- اَه، تو چی؟
- زهرمار، انقدر وسط حرفم نپر تا بگم.
سکوت کردم. چند لحظه گذشت تا گفت:
- فرناز حامله س.
@romangram_com