#ملیسا_پارت_41
- شما همیشه انقدر آرومید؟
- من؟ نه بابا، تنها چیزی که نیستم آروم بودنه.
خندید و گفت:
- به چهرتونم می خوره از اون بچه شیطونا باشید.
خندیدم و گفتم:
- شما لطف دارید.
"دارم می میرم از فضولی."
- آخ راستی نامزدیتونم تبریک می گم، آقا متین چیزی بروز نداده بودن.
آخه یکی نیست به من بگه متین مگه با تو حرفم می زنه که بخواد چیزی بروز بده؟ ای بمیرید همتون با این شرط بندیتون! لبخندی زد و تا اومد جواب بده گارسون رسید و سفارشا رو روی میز چید و متینم مکالمش رو تموم کرد.
مائده گفت:
- نه عزیزم، من و متین خواهر برادر رضایی هستیم.
هان؟ چی میگه؟ کاش زیر دیپلم حرف می زد منم بفهمم. فکر کنم قیافم تابلو بود که نفهمیدم. اونم برام توضیح داد که چون مامانش رو هنگام به دنیا اومدنش از دست داده، عمش یعنی مادر متین بهش شیر داده و برای همینم حالا این دوتا به هم محرمن.
- اوه، بابت فوت مادرتون واقعا متاسفم!
- ممنون عزیزم.
الهی! نفسم رو با آسودگی بیرون دادم، خب توجیهش اینه که هنوز شرط بندی پا بر جاست.
- بفرمائید میل کنید.
باز تشکر کردم و شروع به خوردن کردم.
با دیدن یلدا که بال بال می زد و اشاره می کرد برم پیششون، ابروهام رو بالا انداختم. یلدا بای بای کرد، یعنی می خوان برن و بعدم دستش رو چند بار بالا و پایین برد، یعنی خاک تو سرت، بعدم کیف و موبایلم رو نشون داد. با انگشتم به طور نامحسوس ئو رو نشون دادم که یعنی دو دقیقه بتمرگید سر جاتون تا من بیام.
- خب مائده جان، خیلی از دیدنت خوشحال شدم، کاش می شد بیشتر باهات آشنا می شدم.
خندید و گفت:
- من تو دانشگاه فلسفه می خونم، میام یه سری به متین بزنم سراغ تو هم میام عزیزم.
- ممنون، خوشحال می شم.
به سمت متین برگشتم و گفتم:
- بابت همه چیز ممنون. فردا جزوتون رو میارم.
فقط یه لحظه نگام کرد و گفت:
- خواهش می کنم، نوش جان. جزوه باشه پیشتون، تا چهارشنبه احتیاج ندارم.
@romangram_com