#ملیسا_پارت_4
یلدا گفت:
- نه، اون طوری حال نمی ده. ملیسا باید جلوی تمام بچه های کلاس به متین ابراز عشق کنه.
همگی با هم گفتن:
- قبوله.
و من به این فکر کردم که چرا دوباره جوگیر شدم و شرط بستم؟ وای، اگه می باختم آبروم می رفت.
کوروش که دید من جدیم باز ساز مخالف زد و گفت:
- ملیسا تو رو خدا بی خیال شو. متین با بقیه فرق داره، بفهم این رو.
- جوش نزن کوری جونم، به جون تو نه، به جون این یلدا، نه به جون دوتاییتون، کاری می کنم که آقا متین تو روی همه جلوم رو بگیره بگه ملیسا من عاشقت شدم و به جای کفشام تو جفت چشام زل بزنه.
یلدا با فریاد گفت:
- خفه شو، از جون خودت مایه بذار.
بی خیال جواب دادن به یلدا شدم و مانتوم رو از قسمت آستین جر دادم و کیف قرمز خوشگلم رو روی زمین مالیدم و بعد انداختم رو شونم و چندتا سیلی کوچولو هم زدم تو لپای سفیدم که کمی قرمز بشه.
نازنین گفت:
- وا؟ دیوونه شدی؟ خدا شفات بده.
- خفه، همتون دنبالم بیاید.
شقایق گفت:
- آهان، این باز می خواد استاد رو رنگ کنه.
- آهان، آفرین به عقل این بچه.
شقایق با حرص گفت:
- خاک تو سرت، من از تو یه سال بزرگ ترم.
- می دونم گلم، تو فقط از نظر هیکلی و سنی بزرگ تری عقل که حتی در حد این بهزادم نداری.
تا بهزاد و شقایق اومدن جواب بدن، یلدا گفت:
- وای ملی این مانتو که الان آستینش رو پاره کردی، همونی نیست که دیروز خریدی و به خاطرش چهار ساعت من بدبخت رو تو پاساژ تاب دادی؟
- آره همونه آبجی.
شقایق رو به بچه ها گفت:
- پولداریه و بی دردیه و بی عقلی!
به پشت در کلاس رسیدیم، وگرنه جوابش رو می دادم. از پنجره کوچیک روی در نگاهی به داخل کلاس انداختم، استاد مشغول درس دادن بود.
@romangram_com