#ملیسا_پارت_39

و قبل از هر عکس العمل دیگه ای سریع به سمت میز متین اینا رفتم.
قبل از این که به میزشون برسم تازه فهمیدم چه غلطی کردم. "آخه به من چه؟ چی چی رو به من چه؟ پسره ی پررو از تیپ من ایراد می گیره و نصیحتم می کنه اون وقت خودش ... اَه، به من چه؟"
اومدم مثل بچه ی آدم برگردم سر جام بشینم که یهو متین سرش رو به سمتم برگردوند و از جاش بلند شد.
- سلام.
نگاهم رو از اون که دوباره به کفشاش خیره شده بود گرفتم و به دختر رو به روش نگاه کردم. دختره با یه لبخند بانمک نگاهی به سر تا پام کرد و سلام کرد.
- علیک سلام.
بی اختیار لحنم طلبکار بود.
زدم به طبل بی عاری و گفتم:
- شما هم که این جایید. خوب شد دیدمتون می خواستم ازتون جزوه ی امروز رو بگیرم.
- بله حتما، بفرمایید بشینید.
به جهنم من که گند رو زدم، چه یه وجب چه صد وجب!
- چشم، با اجازه.
متین رو به دختره گفت:
- ایشون خانم احمدی، هم کلاسم هستن و ایشونم دختر داییم، مائده جان.
"جان؟ مائده جان؟ خاک تو سرت ملی با این شرط بندیت! طرف نامزد داره."
- از آشنایی با شما خرسندم.
منم همون که تو گفتی.
- و همچنین.
تازه به صورت طرف نگاه کردم. مائده به معنای واقعی کلمه زیبا و خواستنی بود، مخصوصا با اون ابروهای به هم پیوستش.
متین از توی کیفش جزوه رو برداشت که گارسون اومد تا سفارش بگیره.
- شما چی میل دارید؟
به سمت بچه ها که مثل کسایی که رفتن سینما مشغول کوفت کردن شکلات داغ و دید زدن میز ما بودن، نگاهی کردم و گفتم:
- شکلات داغ.
متین گفت:
- دو تا شکلات داغ، مائده جان شما چی؟
مائده لبخندی زد و گفت:

@romangram_com