#ملیسا_پارت_38
- آرشام رو می گی؟
با سر تایید کردم و گوشیم رو روی میز گذاشتم. اصلا حوصلش رو ندارم.
نازی گفت:
- وای دلت میاد؟ طرف که خیلی نانازه.
بهروز اوهومی کرد و گفت:
- ضعیفه، من این جا برگ چغندرم دیگه؟
نازی خندید و گفت:
- خفه بمیر گلم!
شقایق رو به من گفت:
- ملی؟ ملی؟ اون جا رو.
به سمت در ورودی که شقایق اشاره کرده بود برگشتم و چشمام از دیدن صحنه رو به روم اندازه یه نعلبکی شد. زیر لب گفتم:
- چی شد؟
کورش خندید و گفت:
- بیا، اینم از بچه مثبت کلاسمون؛ تو زرد از آب دراومد!
یلدا گفت:
- چی می گی کوروش؟ نگاه به چادر و حجاب دختره بکن بعد حرف الکی بزن.
شقایق با حرص گفت:
- فعلا که دور دور چادریاست.
تمام وجودم چشم شده بود و خیره به متین و دختر همراهش نگاه می کردم. هر دو سر به زیر سر میز نشستن. بدون این که حتی به هم نگاهی هم بندازن. متین که مشغول بازی با دستمال روی میز بود و دختره هم که با اون صورت بانمکش چادرش رو تا نزدیکی ابروهایش کشیده بود و به دستای متین خیره شده بود. از جا بلند شدم.
یلدا گفت:
- کجا؟
- می رم ببینم چه خبره.
دستم رو کشید و گفت:
- آخه به تو چه مربوطه؟
بی توجه به حرفاش دستم رو محکم از دستش کشیدم و گفتم:
- آدمش می کنم!
@romangram_com