#ملیسا_پارت_37
هر کدوم یه چیزی گفتن و آخر یلدا گفت:
- نکنه واقعا حراست بهت گیر داد؟ تو که گفتی رییس حراست دوست باباته.
از جام بلند شدم و گفتم:
- بچه ها من عوض شدم، دیگه اون آدم قبلی نیستم.
همشون با چشمایی که عین وزغ بیرون زده بود گفتن:
- چی؟
- آره درسته، من اون آدم قبلی نیستم؛ اما می دونید بدبختیم چیه؟
اونا پرسشگر نگاهم کردن. خندم رو کنترل کردم و با جدیت گفتم:
- بدبختیم اینه که آدم بعدیم نیستم!
کوروش از خنده منفجر شد. خودمم پقی زدم زیر خنده و یلدا هم چنان زد پس سرم که مغزم نود درجه تاب خورد.
بهروز گفت:
- ببین نیم وجبی چطور ما رو سر کار گذاشته.
نازنین گفت:
- یعنی واسه سهرابی خودت رو این شکلی کردی؟
ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- نچ، واسه خاطر آقا متین.
کوروش با خنده گفت:
- تو دیگه چه مارمولکی هستی.
شقایقم گفت:
- بیخود زور نزن، اون حتی نگاهتم نمی کنه.
- خواهیم دید.
***
در حالی که با کوروش کل کل می کردم و بقیه بچه ها هم هرهر می خندیدن وارد کافی شاپ شدیم. سر میز همیشگی نشستیم و من سفارش شکلات داغ برای همه دادم. قرار شد مهمون بهروز باشیم. با حس لرزش گوشی درون جیبم دو انگشتی گوشیم رو از تو جیبم درآوردم و با دیدن شماره آرشام پوفی کشیدم.
یلدا گفت:
- چیه؟ چرا انقدر عصبانی شدی؟ نکنه این پسر سیریشه س؟
شقایق گفت:
@romangram_com