#ملیسا_پارت_36

- نمی تونی.
- می تونم.
- به جهنم! هر تلاشی می خوای بکن؛ اما از حالا بهت بگم اینا همش زور زدن الکیه چون من کوتاه نمیام، ضمنا مهمونتم منتظرته.
هنوز پام به خونه نرسیده بود که مامان شروع کرد به بازجویی. با اون بیگودی های روی سرش دقیقا شبیه مادام مارپل شده بود.
- چی شد؟ چی گفتی؟ آبروم رو که نبردی؟ اصلا چقدر زود اومدی. وای نکنه اصلا نرفتی؟ به خداوندی خدا ملیسا اگه ...
- وای بسه مامان. یه نفس بگیر بعد پشت سر هم حرف بزن. رفتم خونشون با هم صحبت کردیم. قرار شد به هم وقت بدیم هم رو بیشتر بشناسیم، ضمنا همه چیز داشت مطابق میل شما سر می شد که آتوسا خانم رسیدن.
- چی؟ آتوسا؟ خاک تو سرت ملیسا، یه کم از این دختره ی بی ریخت یاد بگیر. یه کم از خوشگلی تو رو نداره، در عوضش یه دنیا سیاست داره.
- اَه مامان بس کنین. من صد سال حاضر نیستم واسه ی هیچ پسری خودم رو کوچیک کنم. قابل توجهتون باید بگم آرشام محل سگم بهش نذاشت.
- آرشام هر پسری نیست خره، اون می تونه آینده ی ده نسل بعدتم فراهم کنه. حالا محل به آتوسا نمی ذاره؛ اما تو با این بچه بازیات این دوتا را به هم نزدیک می کنی.
تو دلم گفتم: "به جهنم!" اما تو روی مامان اخم کردم و گفتم:
- غلط کرده. ولی مامان آرشام اون قدرا هم خر نیست که به این دختره پا بده تا خودنمایی کنه. حالا هم می خوام یه چیزی کوفت کنم اگه اجازه بدید.
مامان بدون این که جوابم رو بده به سمت تلفن رفت و منم خودم رو به آشپزخونه رسوندم تا شکم بیچارم رو پر کنم.
***
جلوی آینه ایستادم تا سریع آماده بشم و برم دانشگاه. تیپ همیشگیم رو زدم و تا مقنعم رو سر کردم و موهای تافت زدم رو بیرون ریختم. یاد حرف متین افتادم. خدایا چرا حرفای این پسر انقدر ذهنم رو مشغول کرده؟ اومدم بی خیال بشم و از جلوی آینه رد بشم که تصویر چشمای متین جلوی چشمام جون گرفت. واقعا چقدر چشماش معصوم و دوست داشتنیه. با حرص پوفی کشیدم و سعی کردم که افکارم رو پس بزنم، اما مگه می شد؟ زیر لب گفتم:
- لعنت بهت، لعنت به حرف زدنت و چشمات.
موهام رو محکم تو زدم و مقنعم رو جلو کشیدم. آهان، این شد. برای قانع کردن خودم هم گفتم: "این طوری شاید بتونم به متین نزدیک تر بشم و شرط رو ببرم." آخ خدا چه حالی می ده کوروش اون موهای بلند و خوشگش رو بتراشه. وای بهروز بگو، احتمالا به خاطر عادتی که کرده کف کله کچلشم ژل می ماله. نازنین و شقی و یلدا هم با چادر! از تصورش پقی زدم زیر خنده. دوباره به قیافم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
- یعنی میشه؟
با صدای سوسن که گفت: "خانم لطفا یه کم سریع تر، دیرتون شد." به خودم اومدم و جلدی رفتم پایین و بدون توقف خودم رو به ماشینم رسوندم و دِ برو که رفتیم.
رسیدم دانشگاه. طبق معمول باز دیر شده بود. سریع رفتم تو کلاس. سرم رو انداختم زیر و در زدم و وارد کلاس شدم. برای چند لحظه سکوت مطلق تو کلاس برقرار شد و سهرابی اوهومی کرد. رو به استاد سلام کردم. سهرابی سریع جوابم رو داد و گفت:
- نمی خواد چیزی تعریف کنی. از ظواهر امر پیداست که حراست دانشگاه احتمالا امروز وقتت رو گرفتن و تو سر موقع به کلاس نرسیدی. بشین؛ اما دیگه تکرار نشه.
جانم؟ چی گفت؟ حراست؟ یعنی چهارتا تار مویی که بیرون می ذاشتم انقدر تو چشم بوده؟ بی خیال شدم و نشستم کنار یلدا که هنوز داشت با تعجب نگاهم می کرد. بدون این که نگاهش کنم به استاد خیره شدم و تا آخر کلاس جیکم درنیومد. با خروج استاد از کلاس، منم سریع وسایلم رو جمع کردم تا جیم بزنم که یلدا بازوم رو چسبید.
- ناکس عجب چیزی هستی. تو دیگه ...
کوروش و بقیه هم دورم جمع شدن؛ اما من تمام نگاهم به متین بود که آرام و سر به زیر از کلاس خارج شد. کوروش چونم رو گرفت و سرم رو بالا برد و گفت:
- ببینمت. وای خدا، چقدر مظلوم شدی.
شقایق گفت:
- زود موهات رو درست کن حالم رو به هم زدی.

@romangram_com