#ملیسا_پارت_29
- خانوم احمدی میشه یه لحظه وقتتون رو بگیرم؟
نفس عصبی کشیدم. تازه با دیدنش یادم افتاد که در مورد لباسم چی گفته بود.
با ناراحتی نگاهم رو از اون گرفتم و به بچه ها که در واقع هر کدوم از تعجب یکی دو بار سکته ی خفیف زده بودن، خیره شدم. نزدیک بود با دیدن قیافه هاشون پقی بزنم زیر خنده. زیر لبی به کوروش گفتم:
- دهنت رو ببند، اَه لوز المعدتم دیدم.
بعد به سمت متین برگشتم و در حالی که دوباره حالت چهرم اخم آلود شده بود، گفتم:
- ببیند آقا، شما چند دقیقه ی پیش حرفاتون رو زدین، فکر نکنم حرف دیگه ای باقی مونده باشه.
متین در حالی که هنوز نگاهش به کفش هاش بود گفت:
- بیشتر از دو دقیقه وقتتون رو نمی گیرم.
- ببین، موضوع یه دقیقه دو دقیقه نیست، من سردرد بدی گرفتم و می خوام سریع برگردم خونمون. بذارین واسه یه وقت دیگه.
متین سرش رو بلند کرد و برای چند ثانیه به چشمام خیره شد و من شرمساری رو تو نگاهش خوندم.
- پس من یه وقت دیگه مزاحمتون می شم، با اجازه.
جوابی بهش ندادم و اون سریع رفت. با خونه تماس گرفتم و به سوسن گفتم شوهرش رو بفرسته دنبالم، چون واقعا سر درد بدی داشتم. آرشام گفت:
- خودم می برمت، می خوام یه سری به الینا جونم بزنم.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی تو نمی دونی مامانم پیش خاله جانته و تو هم هنوز داری می گی تصادفا اومدی این جا؟ عجب رویی داری.
بچه ها تازه یکی یکی از بهت خارج می شدن. بهروز گفت:
- خاک تو سرت ملی! پسره رو که پروندی، تازه بعد این همه وقت روی خوش نشونت داده بود.
یلدا ادامه داد:
- ناقلا، ما که نبودیم چی بهت گفته که ...
دوباره به آرشام که انگار نه انگار که به طور غیر مستقیم بهش گفتم شرش رو کم کنه و مشغول صحبت با شقایق بود، نگاهی کردم و گفتم:
- چیز مهمی نبود. خیلی خب، من کم کم می رم پایین تا رانندمون بیاد دنبالم، سردردم بدتر شده.
آرشامم خدا رو شکر دیگه گیر نداد و من به سمت اتوب*و*س ها راه افتادم.
کولم رو که برداشتم با چندتا از بچه ها که دیدمشون خداحافظی کردم و به سمت پارکینگ که عباس آقا اون جا بود رفتم.
- سلام.
- سلام خانم. کجا تشریف می برید؟
- خونه دیگه.
@romangram_com