#ملیسا_پارت_30

- بله، ولی مادرتون گفتن برید خونه مهلقا خانوم.
- بگه، من می رم خونه.
از آینه نگاهی به من و حالت تهاجمیی که گرفته بودم کرد و گفت:
- چشم.
برعکس سوسن که مهربون و دوست داشتنی بود، شوهرش نچسب و رسمی بود، اما این رو خوب می دونست که رو دم من نباید پا بذاره چون اون وقت مثل سگ پاچش رو می گیرم. تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره ی مامان سریع گوشیم رو خاموش کردم، چون کاملا مشخص بود چی می خواد بگه.
تا به خونه رسیدم سوسن جلوم ظاهر شد و گفت:
- سلام عزیزم. خوش گذشت؟ ناهار خوردی؟
- سلام سوسن جون. آره ممنون، ناهارم خوردم، فقط می خوام بخوابم، سرم درد می کنه.
- چرا؟ نکنه یخ کردی؟
- نه بابا، از بس از دست این مهلقا خانم با اون لقمه گرفتنش واسم حرص خوردم، مامانمم که دیگه نور علی نور.
سری تکان داد و گفت:
- قرص واست بیارم؟
در حالی که به سمت اتاقم می رفتم "نوچی" گفتم.
تنها کاری هم که کردم کشیدن تلفن اتاقم از پریز و سایلنت کردن موبایلم بود. حال لباس عوض کردنم نداشتم، اما با اون پالتو و کلاه کم کم داشتم به یه کباب خوشمزه تبدیل می شدم. مجبوری بلند شدم و خواستم لباس هام رو دربیارم که یاد حرف متین افتادم و جلوی آینه رفتم و با دقت به خودم چشم دوختم.
پالتوم تا بالای زانوهام بود، اما خدایی نسبت به پالتویی که فرناز پوشیده بود خیلی خیلی با حجاب بود.
یقه اسکی کرم رنگم هم فقط یقه اش از زیر پالتو معلوم بود، اونم برای این که نمی خواستم گردنم مشخص باشه، کلاهم هم که ... . آهان، حتما منظورش همین موهای خوشگلمه که از جلوش بیرون زده.
پوفی کشیدم و همه لباس هام رو درآوردم و در حالی که مشغول پوشیدن لباس راحتی بودم با خودم گفتم: "به جهنم که پسره ی احمق خوشش نیومد. اصلا ببینم، این که انقدر ادعا داشت اصلا به ماها نگاهم نمی کنه، طبق روال همیشه باید فقط چکمه هام رو دیده باشه پس ... پس ... وای خدا، اون که گفت تیپم پس ... چقدر چرت و پرت فکر می کنم. اگه دیده باشه هم فقط یه نگاه بوده که اونم حلاله و حتما بعدش گفته استغفرا...!" از تصور قیافش در این وضع پقی زدم زیر خنده و به سمت تختم شیرجه زدم و به ثانیه نکشید که غش کردم.
***
مامان مثل شمر این طرف و اون طرف می رفت و بعد بالای سرم می ایستاد و فقط غر می زد.
- نه من می خوام بدونم چی کار کردی که این پسره از وقتی از پیست برگشت تا اسم تو می اومد شروع به خندیدن می کرد و می گفت "وای الینا جون واقعا که دختر با مزه ای دارید."؟
- اِ، به من چه؟ اون می خنده، من جواب باید پس بدم؟ اصلا یارو منگوله که الکی می خنده. بعدم به جای این که من از شما طلبکار باشم که چرا اون پسره رو دنبال من راه انداختید، شما دست پیش رو گرفتید پس نیفتید؟
بدون این که به روی خودش بیاره کنارم نشست و گفت:
- ملیسا من صلاحت رو می خوام. آرشام همه چیز تمومه. می تونه خوشبختت کنه. اون با این که هنوز سنی نداره از باباتم بیشتر پول داره.
- اولا اون کامل و به قول شما همه چیز تموم، من ناکاملم و برای من ازدواج زوده، بعدشم من هیچ علاقه ای به این بشر ندارم.
- آخه دختره بی مغز، مگه من می گم همین الان عروسی کن و برو خونش و تا سال دیگه هم بچه بیار؟ دارم می گم نامزد بشید تا تو آماده بشی و این کیس خوبم از دستت نپره. بعدم علاقه و این حرفا همش کشکه.
-مامان من، زندگی خودمه، خودمم تصمیم می گیرم و هر کسیم دلم بخواد انتخاب می کنم و اون شخصم مطمئنا آرشام نیست.

@romangram_com