#ملیسا_پارت_28
به ریش های مرتب و کم پشتش نگاه کردم تا مثالی برای اون پیدا کنم، اما با این همه فسفر سوزوندن بی نتیجه موندم، برای همین با عصبانیت ترکش کردم و اون مثل همیشه فقط صبوری کرد و پاسخم رو نداد. لعنت به هر چی شرط و شرط بندیه!
***
سالاد الویه ای که مادر یلدا درست کرده بود فوق العاده بود. همراه شقایق و یلدا و نازی و بهروز نشسته بودیم و شکمی از عزا درمی آوردیم که کورش با آرشام اومدن. با اخم به کوروش نگاه کردم و بهش فهموندم که آرشام رو دنبال خودش راه نندازه، اما کوروش فقط شونه هاش رو بالا انداخت. اون قدر اعصابم از دست متین خرد بود که دنبال یه بهونه می گشتم سر کسی خالی کنم، ولی هنوز موقعیتش جور نشده بود. یلدا با لبخند چندتا ساندویچ جلوی آرشام و کوروش گذاشت و گفت:
- بخورید، تعارف نکنید.
آرشام هم ممنونی گفت و افتاد به جون ساندویچ بخت برگشته.
دلم می خواست بهش بگم "حالا این یه تعارفی زد، تو چرا خودت رو خفه می کنی؟" اما از اون جایی که من خیلی خانوم بودم، خانومی کردم و سکوت کردم. عـق، حالم از فکرام هم به هم می خوره. کوروش در حالی که گاز بزرگی به ساندویچش می زد گفت:
- ملی چطور زدی تو پر این پسره که این قدر دمغ بود؟
- کدوم پسره؟
- همین بچه مثبته، متین جان.
- هیچی، بی خیال.
کوروش سریع رو به آرشام گفت:
- راستی، از قضیه ی شرط بندی خبر داری؟
آرشام گفت:
- نه.
قبل از این که کوروش حرفی از اون دهن لقش خارج بشه، با حرص گفتم:
- کوروش اون قضیه بین خودمونه و ...
کوروش پرید وسط حرفم و گفت:
- بابا سخت نگیر، آرشامم از خودمونه.
و بدون توجه به اخم و تَخم من شروع کرد به گفتن ماجرای شرط بندی.
زیر لب گفتم:
- ای لال بمیری کوروش!
کوروش تمام جریان شرط بندی رو مو به مو برای آرشام تعریف کرد و آخر هم گفت:
- ولی می دونی؟ مثل این که ملیسا باید کم کم اعتراف کنه که باخته و ...
دیگه در حد مرگ عصبانی بودم. با اعصابی داغون ساندویچ نصفه نیمم رو پرت کردم. شاید حالا بهترین موقع برای تموم کردن این شرط مسخره ی اعصاب خرد کن بود. گفتم:
- من ...
هنوز کلمه ی دیگه ای از دهنم خارج نشده بود که صدای متین از رو به روم خفم کرد.
@romangram_com