#ملیسا_پارت_26
- مهم نیست، من ناراحت نشدم.
برای این که عکس العملش رو ببینم مستقیم به اون خیره شدم و گفتم:
- خواستگارمه، خانوادمم بد جور موافقن.
بدون هیچ عکس العمل خاصی فنجونش رو برداشت و یک جرعه از قهوش رو خورد.
- خب مبارک باشه.
ای لال بمونی، ببین چطور زد تو پرم! لااقل یه اخمی، یه عصبانیتی، گندت بزنن که هیچیت شبیه آدمیزاد نیست.
- چی مبارک باشه؟ من ... من ...
یه کم طول دادم تا مشتاق شنیدن بشه. مثل این که موفق شدم، چون نگاهش رو یه لحظه به چشمام دوخت و سریع گرفت.
- من دوستش ندارم.
- خب امیدوارم به کسی که دوستش دارین برسین.
وای که من کشته مرده این ری اکشناشم، نه تو رو خدا!
به گارسون اشاره کرد تا صورت حساب رو بیاره بعدم چندتا ده تومنی روی میز گذاشت و گفت:
- خب، بهتره بریم پیش بقیه.
بی هیچ حرفی بلند شدم و دنبالش راه افتادم، فقط گفتم:
- بابت شکلات داغ ممنون.
فقط سرش رو تکون داد، همین. خاک بر سر بی نزاکتت کنن.
هنوز از در خارج نشده بودم که یک پسر اِوا مامانم اینا اومد جلو و با لحن چندشی گفت:
- اِوا خوشگل خانوم کجا؟
زیر لب خفه شوی آرومی گفتم و به سمت متین که در رو برام باز نگه داشته بود رفتم.
- ببین خوشگل با ادب، من رامتینم، اینم شمارم.
به کارتی که جلوم گرفته بود نگاهی کردم و بعد از دستش کشیدم و پرت کردم تو صورتش.
- شمارت رو بده به عمت.
با لحن حال به هم زنش گفت:
- به اونم می دم.
- مشکلی پیش اومده؟
به متین که با اخم به رامتین نگاه می کرد نگاه کردم و گفتم:
@romangram_com