#ملیسا_پارت_25

- هه، خواب دیدی خیر باشه.
- خواهیم دید.
- می دونی چیه؟ چرا حالیت نیست من دوستت ندارم؟ اصلا من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم.
- بای هانی. منتظر حرکت بعدی من باش.
با حرص رفتنش رو نگاه کردم، احمق روانی.
همون وقت گوشیم رو از جیب پالتوم درآوردم و با مامان تماس گرفتم.
- الو؟
-سلام ملیسا جان. چطوری؟ خوش می گذره ؟ مهلقا جان ملیسا بهت سلام می رسونه.
- گفتم چطور شد حالم رو پرسیدی و برات مهم شد که بهم خوش می گذره یا نه، پس پیش دوستاتی و داری ظاهر سازی می کنی؟
- جانم مامان؟ بگو گلم.
- خدا رو شکر نمردیم و این طور حرف زدنت رو هم شنیدیم. اوکی من زیاد مزاحم وقت شریف و گران بهاتون نمی شم، فقط می خواستم بهت بگم پات رو از کفش من بکش بیرون و تو زندگی من دخالت نکن. اگه یه بار دیگه آرشام رو دور و برم ببینم بد می بینی و به قول خودت آبروت جلوی مهلقا جونت می ره.
مامان که کاملا مشخص بود نمی تونه درست صحبت کنه و مثل یه آتشفشان خاموشه گفت:
- باشه، بعدا در موردش صحبت می کنیم، بای.
حتی منتظر نشد جوابش رو بدم و قطع کرد و من با سردردی که ناگهانی سراغم اومد به سمت کولم تو اتوب*و*س حرکت کردم تا یه قرص نوافن بخورم.
همین که وارد اتوب*و*س شدم یه راست سمت کیفم رفتم و یه نوافن انداختم بالا و با چای توی فلاکس یلدا قورت دادم. در مسیر برگشت پیش بچه ها، با دیدن متین که داخل کافی شاپ نشسته بود وارد شدم و مثل دخترای مؤدب گفتم:
- اجازه هست این جا بشینم؟
متین که تازه متوجه حضور من شده بود کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- بفرمایید.
روی صندلی مقابلش نشستم و به او که به فنجون مقابلش خیره شده بود نگاهی انداختم. بدون بلند کردن سرش گفت:
- چی می نوشید که واستون سفارش بدم؟
- شکلات داغ لطفا.
گارسون رو صدا زد و سفارش من رو گفت.
یکی دو دقیقه ای در سکوت گذشت تا سفارش من هم آماده شد، حالا هر دو به فنجون هامون خیره شده بودیم. سکوت رو شکستم و گفتم:
- من بابت رفتار آرشام ازتون معذرت می خوام.
نمی دونم چرا دلم می خواست اون راجع به من فکر بدی نکنه بنابراین سریع ادامه دادم:
- تازه از اون ور آب اومده، هنوز نمی دونه این جا چه خبره.

@romangram_com