#ملیسا_پارت_24
- واقعا که خیلی ...
- خیلی چی؟
به سمت متین که متفکر به آرشام نگاه می کرد برگشتم و گفتم:
- متین جان ایشون آقا آرشام هستن، دوست خانوادگی ما.
و رو به آرشام هم گفتم:
- ایشون هم همکلاسی بنده هستن.
و به متین اشاره کردم.
متین از این که با آرشام سر و سنگین حرف زدم و با اون صمیمی، کاملا جا خورده بود. آروم گفت:
- از آشناییتون خوشبختم.
و اما آرشام نگاه سر تا پا تحقیر کننده ای به متین و دستش که به نشان دست دادن جلوش دراز بود انداخت و در حالی که دستش رو درون دست متین می گذاشت گفت:
- خیلی جالبه ملیسا، نه؟
- چی جالبه؟
- این که تو با این تیپ آدما دوست بشی.
متین دستش رو از دست آرشام بیرون کشید و گفت:
- ما فقط با هم همکلاسی هستیم.
آرشام نگاهی به دورو برش انداخت و گفت:
- کاملا مشخصه این که تنها اومدید این طرف و ...
- بسه آرشام. می دونی مشکل تو چیه؟ این که همه رو به کیش خود پنداری.
- بله ملیسا خانم، شما درست می گید.
متین با اجازه ای گفت و رفت.
با نگاهم اون رو دنبال کردم و بعد به سمت آرشام که با اخم نگاهم می کرد برگشتم و گفتم:
- چیه؟ حالت جا اومد جلوی اون منو ضایع کردی؟
- واقعا که ملیسا! یعنی اون واقعا واست مهم بود؟
- هیچ پسری واسه من مهم نیست، مخصوصا تو.
انگشتش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد و گفت:
- بهت گفتم یا نه؟ من هر چیزی رو که تا حالا خواستم به دست آوردم، تو رو هم می خوام و به دستت هم میارم.
@romangram_com