#ملیسا_پارت_23
- لا ا... الا ا...
از جاش بلند شد. با لحن طلبکاری گفتم:
- کجا؟
درحالی که نگاهش به طرف دیگه ای بود گفت:
- برم کمک بیارم.
-خوب کاری می کنی، برو.
با دور شدن متین از من، زمینه ی بردم مهیا شد. سریع چوب هام رو پا کردم و برو که رفتیم. به بچه ها که رسیدم به عنوان برنده دست هام رو بالا بردم و بعد از یکی دو دقیقه متین هم رسید. صورتش دیدنی بود.
نگاهش رو برای شش یا هفت ثانیه به چشم هام دوخت و چنان چشم غره ای رفت که خودم رو خیس کردم. وای مامان، چقدر بچم جذبه داشت!
با گلوله ی برفی که محکم به پهلوم خورد به سمت بهروز برگشتم. ابروهاش رو چند بار بالا و پایین انداخت و گفت:
- نشونه گیری رو حال کردی؟
سریع گلوله ای برفی درست کردم و به سمت صورت نازی پرت کردم. جیغ نازی همانا و وسط ریختن بچه ها و پرت کردن گلوله ها به هم همانا. در این گیر و دار دنبال متین می گشتم که دیدم داره آروم آروم به سمت خروجی پیست می ره. سریع گلوله نسبتا بزرگی درست کردم و زدم پس سرش. یک آن ایست کرد و به سمت ما برگشت. دستم رو بالا بردم و با حرکت انگشتام نشون دادم کار من بوده. بدون این که جبران کنه به راهش ادامه داد و من از عصبانیت پوفی کشیدم و با حرص دنبالش به راه افتادم. خیر سرم اومده بودم که امروز هر طور شده این بچه مثبت رو تور کنم، اما متین حتی یه ذره هم تغییر نکرده بود.
"لعنتی آدمت می کنم."
- داداش، برادر من، آقا متین ... یه لحظه.
-ایستاد و به سمتم برگشت، اما باز هم نگاهش به کفش های لعنتیش بود.
- تو چرا ...
- ملیسا؟
با تعجب به سمت صدا برگشتم:
- وای خدا نه ...
این جمله بی اختیار با دیدن آرشام از دهانم خارج شد. متین آروم گفت:
- اتفاقی افتاده؟
با نزدیک شدن آرشام که مشکوک به من و متین نگاه می کرد، حتی نتونستم جوابش رو بدم.
- به به ملیسا جون، پارسال دوست امسال آشنا، از این طرفا؟
با حرص گفتم:
- یعنی می خوای بگی امروز تصادفا اینجا اومدی و احتمالا مامانم بهت چیزی نگفته.
با پررویی گفت:
- دقیقا، از کجا این قدر درست حدس زدی؟
@romangram_com