#ملیسا_پارت_158

- شرخراتون از چند روز پیش ما رو تحت فشار گذاشتن.
- این قانون کار ماست، شما چیزی نمی دونید. مهلتتون امروز تموم شده، متاسفم. به جای چونه زدن با من پولم رو جور کنید و بدید.
اون قدر جدی حرف زد که فهمیدم جای چونه زدن و مهلت گرفتن نیست. سرخورده از اتاقش بیرون اومدم و شماره ی متین رو گرفتم. گوشی رو برنداشت. "لعنتی، بردار!" سه بار تماسم بی پاسخ موند. بهروز هم تو این اوضاع تماس گرفت و گفت همرام میاد تا به چندتا از دوستای بابا، برای بار دوم سر بزنیم تا حداقل چک بدیعی رو پاس کنیم. کوروش هم پیش چندتا از همکارای باباش رفت و دست خالی برگشت.
از همه جا رونده و مونده شده بودم که آرشام دوباره باهام تماس گرفت.
- سلام عشقم.
- ...
- چه خبر؟
بازم جوابش رو ندادم.
- اوم، ده تا رو آماده کردم، پیش وکیلمه. امشب برو پیشش، آدرسش رو واست اس می زنم. نمی خوای حرفی بزنی؟ باشه خانومی. آی آی راستی، فقط تا امشب وقت داری پیشنهادم رو قبول کنی فردا صبح هم عقد غیابی کنیم، وگرنه من کیسای بهتری واسه سرمایه گذاری انتخاب می کنم که نازشون هم کمتر باشه.
- ازت متنفرم.
- به به، خانوم خانوما بالاخره زبون باز کردی. فعلا بای تا شب، فقط امشب.
قطع کرد.
"خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار. کم آوردم، خیلی خیلی کم آوردم، دیگه نمی کشم!"
- بهروز الان چی کار کنم؟
غمگین نگاهم کرد. تو نگاهش تردید بود. نگاهش رو از من گرفت و گفت:
- خانوادت چی می گن؟
- تموم ذهنیتم از خونوادم به هم ریخت. همیشه فکر می کردم مامان بابا پول و موقعیت رو به من ترجیح می دن، حداقل در برخورد با آرشام تو قضیه ی خواستگاریش این طوری بود. اما حالا که تو اوج نیاز مالیشونه، بابا گفت نمی خواد من با آرشام ازدواج کنم، حتی به قیمت این که چندین سال زندان باشه. مامان بهم گفت که آرشام یه کثافته. می فهمی بهروز؟ تموم این سالا راجع بهشون اشتباه فکر می کردم. حالا چطوری برم پی خوشبخت شدنم با متین، وقتی بابام تو زندانه و مامانم هر شب یه مشت قرص اعصاب می خوره؟ تو بگو بهروز، الان با این عشقی که متین بهم هدیه داده چی کار کنم؟ بهش قول دادم تا آخر عمرم کنارش باشم، اما ...
گریه مجال حرف زدن رو از من گرفت و بهروز برادرانه در آغوشم کشید و آروم زمزمه کرد:
- هیس، آروم باش. ملیسایی که من می شناختم اون قدر قوی و شیطون بود که هیچ مشکلی واسش غیر قابل حل نبود، تو همون دختری با ...
دیگه نمی تونستم. مگه من چقدر کشش داشتم؟ برای همین پریدم وسط حرفش و با گریه گفتم:
- نه نیستم، من یه دختر عاشق بدبختم که باید دست از عشقش بکشه و با کسی که متنفره باشه. این جوری به نفع همه س. من لایق متین نبودم. آره، همینه، به خاطر بی لیاقتیم خدا ما رو از هم جدا کرد. من نابود می شم.
- بهتره بری خونه و دقیق بهش فکر کنی.
- آره، ممنون که کنارمی.
- همیشه مثل یه برادر روم حساب کن.
- حتما.
به خونه که رسیدم یه راست رفتم تو اتاق مامان، نبود. سریع رفتم خونه ی مامان متین، اون هم نبود.

@romangram_com