#ملیسا_پارت_156
جوابش پشتم رو لرزوند.
"ملیسا خانوم، به هم می رسیم!"
اون قدر فکر کردم که سردرد گرفتم. رفتار خونسرد متین هم شده بود قوز بالا قوز. چشمام داشت کم کم گرم می شد که متین به گوشیم زنگ زد.
- متین؟
- سلام خانومم.
- سلام.
- ملیسا، من واسه امشب بلیط دارم.
-چی؟ الان؟ چرا چرا انقدر زود داری می ری؟
- زود نیست و دیرم شده، عزیزم من دارم می رم دبی.
- چی؟
- می رم دنبال شریک بابات.
- فایده نداره.
- من دلم روشنه.
- اون اگه می خواست پول رو پس بده تا حالا داده بود.
- بذار سعیم رو بکنم. وقت نمی کنم ببینمت، الان تو سالن انتظار فرودگاهم، فقط دلم واست یه ذره میشه. مراقب خودت باش خانوم بلا.
- تو هم همین طور. زود برگرد.
- چشم قربان.
- به امید دیدار.
***
دو روز از رفتن متین می گذشت. من فقط یه بار باهاش صحبت کردم و اون هم کلی دلداریم داد. صبح با صدای زنگ در از خواب پریدم. دلم بدجور شور می زد.
همین که وارد سالن شدم بابا رو دیدم که داره می ره دم در.
- سلام بابا. کیه دم در؟
سریع گفت:
- از کلانتریه.
به سمت مانتو و شالم رفتم و سریع آماده شدم.
سلامی کردم و رو به مامور گفتم:
@romangram_com