#ملیسا_پارت_154

- چی؟
مامان بابا هم اون قدر گیج بودن که متوجه عکس العملش نشدن.
بابا گفت:
- برم زندان و تا آخر عمرم اون جا باشم بهتر از اینه که تو رو بدبخت کنم و تا آخر عمرم زجر بکشم.
نگاهم رو از نگاه متین دزدیدم و گفتم:
- بابا آروم باش.
مامان به زحمت گفت که واسش قرصاش رو بیارم و من هم سریع این کار رو کردم.
قرصاش رو بهش دادم. متین هنوز ایستاده بود و نگاهم می کرد، بابا هم سیگاری از جیبش بیرون کشید.
مامان زمزمه کرد:
- پسره ی کثافت! با چه رویی بعد از اون گند کاریش، دوباره پیشنهاد ازدواج داده؟
بابا گفت:
- احمق می خواسته از آب گل آلود ماهی بگیره.
بی اختیار رو به مامان گفتم:
- مامان توی قضیه ی اون روز و خونه ی آرشام ... خب من ... من نقشه کشیده بودم. یعنی من و آتوسا ...
به هر جون کندنی بود ماجرای ناناز رو واسشون گفتم.
بابا گفت:
- به هر حال اون دختره رو به خونش راه داده بود، پس چیزی از گ*ن*ا*هش کم نمیشه.
- چرا نمی فهمید؟ الان قضیه من نیستم، شمایین بابا.
متین به حرف اومد و با اخم گفت:
- خانوم احمدی شما چی می خواین؟
حرفی نزدم، حرفی نداشتم که بزنم وقتی هنوز خودم هم گیج بودم و نمی دونستم که چی می خوام. فقط مطمئن بودم باید ده میلیارد رو به هر طریقی که هست جور کنم.
مامان حالش خوب نبود. بابا زیر بغلش رو گرفت و اون رو به سمت اتاق خواب برد و من و متین تنها شدیم.
متین به چشمام خیره بود، انگار می خواست تموم فکرام رو از چشمام بخونه. بابا به چه زبونی بهش بگم این مخ پوکم خالیه و هیچی توش نیست؟ بلند شدن ناگهانی متین باعث شد که من هم مثل فنر از جا بپرم، جوری که متین خندش گرفت.
با ترس گفتم:
- کجا می ری؟
- خونه، کجا می خوای برم؟

@romangram_com