#ملیسا_پارت_153

- شما ...
سربازه که اسم جاسمی روی جیبش نوشته شده بود، گفت:
- لطفا ساکت، الان سرگرد برمی گردن.
اخمی به اون دوتا کردم و کنار مامان که داشت پیرهن بابا رو می تکوند نشستم. سرگرد همراه متین وارد اتاق شدن. نگاهم توی چشمای سیاه و آروم متین افتاد. چشماش رو آروم باز و بسته کرد و لبخند محوی زد. لبخندی بهش زدم و چشم به سرگرد دوختم.
سرگرد رو به اون دوتا گفت:
- بهتره شکایتتون رو پس بگیرید.
- جناب سر ...
- ساکت. می خواین به جرم مزاحمت برای این آقا برید یکی دو ماه آب خنک بخورین؟
بعد از کلی کل کل اونا با جناب سرگرد بالاخره رضایت دادن، در حالی که من مطمئن بودم دماغ طرف هیچ طوری نشده بود و این کارا فقط برای ترسوندن باباس. از کلانتری بیرون رفتیم و باز از متین تشکر کردیم.
سوار ماشین متین شدیم، تا خونه سه چهارتا خیابون بیشتر فاصله نبود.
مامان رو به من گفت:
- حالا چهار روز دیگه با این لاشخورا چی کار کنیم؟
کسی حرفی برای گفتن نداشت. جور کردن این همه پول اون هم دقیقا تو زمانی که تو اوج بی پولی و بی کسی بودیم کار حضرت فیل بود.
صدام رو یه کم صاف کردم و قبل از این که متین ماشین رو دم خونه پارک کنه گفتم:
- خب ... خب آرشام پسر خواهر مهلقا ...
ترمز ناگهانی متین و نگاه سرگردونش نفسم رو برید، چه برسه به این که بخوام حرفی هم بزنم.
- آرشام چی؟
با صدای مامان نگاهم رو از چشمای متین گرفتم و گفتم:
- بهتره بریم تو خونه، باید در رابطه باهاش صحبت کنیم. آقای محمدی اگه میشه شما هم باشید، به هم فکریتون احتیاج دارم.
می دونم خودخواهیه که اونا رو هم مثل خودم تو دریای شک و تردید غوطه ور کنم، اما آخرش چی؟ چهار روز بیشتر زمان نداشتیم و با اون کفتارای بدیعی هم خوب می دونستم که دیگه نمیشه ازش مهلت گرفت.
هر سه روی مبل، منتظر نگاهم می کردن.
- چند روز پیش مهلقا اومد این جا، همون روزی که مامان حالش بد شد و بیمارستان رفت. اومد این جا و گفت که ... گفت که آرشام ده میلیارد رو می ده و منم باید بهش زنگ بزنم. درگیر مامان شدم و با توجه به شناختی که از آرشام داشتم بی خیال زنگ زدن شدم، تا این که خودش زنگ زد ...
پیشنهاد اول آرشام رو که گفتم چشمم به رگ برجسته گردن متین افتاد و فریاد بابا که گفت:
- غلط کرد مرتیکه ی عوضی!
مامان هم سرش رو بین دستاش گرفته بود و محکم فشار می داد.
پیشنهاد دوم رو که گفتم، متین عصبی از جاش بلند شد و گفت:

@romangram_com