#ملیسا_پارت_152
متین هیچ حرفی نزد و سریع تا کلانتری رانندگی کرد. سریع داخل کلانتری رفتم. مامان پشت در اتاقی ایستاده بود.
- مامان؟
- سرگرده گفت بیرون باشیم، صدامون می کنه.
- باشه مامانم، چیزی نیست، تو دوباره حرص نخور حالت بد میشه.
متین سلامی به مامان داد.
- سلام پسرم.
- نگران نباشید ...
در اتاق باز شد و سربازه رو به ما گفت:
- بفرمایید.
نگاهم به بابا و دوتا گردن کلفت رو به روش افتاد. لباس های هر سه تاشون کثیف بود و جیب پیراهن بابا پاره شده بود و یکی از مردا هم دستمالی روی دماغش گذاشته بود و دستمال یه کم خونی بود.
- سلام آقا رضا.
با صدای متین به خودم اومدم. سرگرده به سمت متین اومد و محکم دستش رو تو دست گرفت و گفت:
- به، سلام آقا متین. خوبی؟ والده چطوره؟
نفس آسوده ای کشیدم، پس طرف دوست متینه.
متین چیزی زیر گوش سرگرد زمزمه کرد که باعث شد سرگرده به سرباز کنار در بگه:
- جاسمی من الان برمی گردم. خانوما، شما هم تو اتاق تشریف داشته باشید.
به سمت بابا رفتم و آروم گفتم:
- بابا خوبین؟
بابا اخمی به اون دو تا گردن کلفت کرد و سرش رو آروم تکون داد.
- تیمور ببین، نذاشتی بزنم نفلش کنم.
به مرد بد ریخت نگاه کردم و اخم کردم. زمزمه کردم:
- چهار روز دیگه تا مهلت پرداخت پولمون مونده. چرا هر روز مزاحمت ایجاد می کنید؟
- یعنی می خوای بگی تا چهار روز دیگه پولمون رو پس می دی؟
- ما از شما پولی نگرفتیم.
لبخند زشتی زد و رفیقش گفت:
- ما و مهندس بدیعی نداریم که، پول اون پول ماست.
@romangram_com