#ملیسا_پارت_149
- ملیسا خانوم بلا شدی! امیدوارم خوب بخوابی، شب خوش.
جوابش رو ندادم. چی می نوشتم؟ براش منی که انقدر نگران آیندم که حتی خوابم نمی بره.
بلند شدم و لب پنجره رفتم. بابا تو حیاط خیره به آسمون روی زمین نشسته بود. به دود سیگاری که از دهانش خارج می شد خیره شدم و به این فکر کردم که چقدر پدرم داغون شده!
"خدایا چی کار کنم؟"
به چشمای ترسیده ی مامان خیره شدم و در حالی که به زور آب قندی که مامان متین به دستم داده بود رو تو حلقش می ریختم، نالیدم:
- آخه چی شد مامان؟ اونا کی بودن؟
مامان زمزمه کرد:
- طلبکارا.
- کدومشون؟
- گفتن ... گفتن اگه تا آخر اون هفته پول بدیعی رو ندیم یه بلایی سرمون میارن.
- مامان من، حالا اونا یه قپی اومدن، تو چرا ترسیدی؟
- چی می گی ملیسا؟ قیافشون مثل لاتای چاله میدونی بود.
- خیلی خب، مبلغ چک بدیعی چقدره؟
- نصف پول.
- لعنتی.
موبایلم زنگ خورد. با دیدن شماره رنگم پرید، آرشام بود. جلوی مادر متین نمی تونستم و نمی خواستم باهاش صحبت کنم، برای همین به سمت اتاقم رفتم.
"بردارم؟ نه، ولش کن. اما ... از چی می ترسم؟ فقط می خوام بدونم حرف حسابش چیه؟"
- الو؟
- بَه، سلام ملیسا خانوم. تو آسمونا دنبالت می گشتم، رو زمین پیدات کردم.
- امرتون؟
- اوه اوه، چه لفظ قلم!
- ببین آقای محترم، من سرم شلوغه، اگه کاری دارین زودتر ...
- بله متوجهم، از خاله جویای حالت شدم که شنیدم بابات ورشکست شده.
- خب؟
- خب به جمالت، خیلی ناراحت شدم، می دونی که، من رو کسایی که دوستشون دارم حساسم.
- خیلی ممنون که به یادمون بودید. سلام برسونید، خداحافظ.
@romangram_com