#ملیسا_پارت_148
- ملیسا جان اتفاقی افتاده؟
- مامان حالش به هم خورده، الانم بیمارستانه.
- پس معطل چی هستی؟ سوار شو.
نفهمیدم کی اشکم راه افتاد، فقط با راه یافتن اولین قطره به دهانم و مزه ی شورش دست به صورتم کشیدم، خیس خیس بود. متین که تازه صورت خیسم رو دید، دستمالی به سمتم گرفت و گفت:
- خانمی، گریه چرا؟ به امید خدا چیزیشون نشده.
- متین چرا این طوری شد؟ چرا همه چیز انگار وارونه شد؟ حال مامان، وضع نامشخص بابا، من و تو، دارم دیوونه می شم.
- همش درست میشه، قول مردونه می دم. حالا هم اون اشکات رو پاک کن که منم بتونم حواسم رو بدم به رانندگیم تا هر دومون رو به کشتن ندادم.
چند بار خواستم موضوع اومدن مهلقا رو تعریف کنم؛ اما هر بار بی خیال شدم. من هنوز هیچی نمی دونستم. متین کل راه رو باهام حرف زد. اون قدر آرامش تو صداش بود که گریه ام خود به خود قطع شد و آروم شدم.
بابا با حالی داغون دم اورژانس ایستاده بود.
- بابا؟
- مرتیکه یادش نمیاد که داشت ورشکست می شد من پشتش رو گرفتم.
- بابا؟
- منشیش حتی راهمون نداد بریم پیشش، قبلا خودش جلومون خم و راست می شد.
- بابا مامان کجاس؟
- الینای مغرورم کارش به کجا رسیده که حالا باید التماس هر کسی رو بکنه؟ لعنت به من، لعنت!
متین بابا رو در آغوش کشید و من نتونستم شونه های لرزونش رو نگاه کنم. با این که همیشه یه جورایی از هم فاصله داشتیم، اما اون بابام بود، دوست نداشتم یه لحظه این طوری ببینمش. مامان از زیر سرم دراومد و با یه نسخه پر از داروهای اعصاب و سفارشای دکتر مبنی بر نداشتن فشار عصبی از بیمارستان خارج شدیم. پای چشمای خوشگلش اندازه یه بند انگشت تو رفته بود و سیاه شده بود.
گوشی رو تو دستم گرفته بودم و به این فکر می کردم که الان چی کار کنم؟ آرشام چندین میلیارد پول رو در ازای چه چیزی به بابا می داد؟ معلومه، تباه کردن آینده ی من و متین، غیر از این چی می تونه باشه؟ گوشی رو کنار انداختم و به متین فکر کردم. این چند وقته روح و احساسه منو کامل تسخیر کرده بود و مطمئن بودم که با اون بودن خوشبختم می کنه. صداش تو گوشم زنگ زد "ملیسا خانوم، بلا شدی!" و من که خیلی لوس جواب می دادم "متین!" لبخنداش دیوونم می کرد. وقتی لبخند می زد بی اختیار گوشه ی لب های من هم بالا می رفت و یه لبخند قشنگ بهش می زدم. تو چشماش نمی تونستم خیره بشم، احساس می کردم که تو نگاهش ذوب می شم و برعکس گاهی وقتا حس غرق شدن بهم دست می داد. با این که چشماش از شب هم سیاه تر بود، اما عاشق رنگشون بودم. کنار اون بودن تزریق آرامش زیر پوستم بود و ندیدنش کلافم می کرد. به بیان ساده، من عاشقش بودم.
دوباره نگاهم سمت گوشی رفت و زمزمه کردم:
- حالا این وسط تو چی از جونم می خوای لعنتی؟
صدای زنگ اس ام اس و اسم قشنگش که رو صفحه ی گوشیم، اومد تپش قلبم رو خود به خود بالا برد.
"عزیزم، حال مامان بهتره؟ نگرانشونم."
"آره متینم، خوابیده. ممنون از محبتت."
پیام رو سند کردم و اسمش رو چند بار زیر لب زمزمه کردم.
- متین ... متین ... متین.
واقعا چقدر اسمش بهش می اومد! متین همیشه متین و آروم بود و این رو من حتی زمانی که به چشم شرط بندی نگاهش می کردم، فهمیدم.
جواب پیامم رو داد.
@romangram_com