#ملیسا_پارت_147
مامان و بابا برای جور کردن پول کرج رفته بودن تا بابا با یکی از دوستای کارخونه دارش صحبت کنه. همچین با فخر نگاهم کرد که یه لحظه احساس کوزت بودن بهم دست داد.
- پول رو تونستن جور کنن؟
- نه هنوز.
- می تونن؟
یاد حرف مادر متین افتادم و گفتم:
- توکل بر خدا.
ابروهای تتو کردش بالا پرید و گفت:
- اون که بله؛ ولی ده تا پول کمی نیست.
حرفی نزدم. زنیکه پا شده اومده این جا مبلغ رو یادآوری کنه. براش شربت آوردم و ساکت نگاهش کردم. سر انگشتای شست و اشارش به لبه ی لیوان می مالید و خیره خیره نگاهم می کرد. "انشاا... چشات لوچ بشه. وای چه شود!"
- خب، می دونی که طلبکارای بابات بدجور مایه دارن.
چشم بسته غیب می گی. خب پای ده تا وسطه، از بقالی سر کوچه که نمی خواسته نسیه جنس برداره.
- یکیشون بدیعیه، شرخراش معروفن، پول که می خواد هیچی دیگه واسش مهم نیس، می فهمی که؟
- منظور؟
- با این که هنوز نمی فهمم چی کار کردی که خواهرزاده احمق منو رام کردی؛ اما اون می خواد کل بدهی بابات رو یه جا بده.
- و در عوض؟
- اونش رو نمی دونم. گفت که اگه می خوای بدونی باهاش تماس بگیری. شمارش رو داری که؟ خب من برم دیگه.
اون رفت و من با دنیایی از افکار در هم بر هم تنها موندم.
با زنگ موبایلم از جا پریدم.
بابا بود.
- الو؟ سلام.
- ملیسا زود بیا اورژانس بیمارستان ...
- چی؟ چرا؟
- مامانت حالش به هم خورده.
اصلا نفهمیدم چطوری آماده شدم. از در خونه که بیرون اومدم متین داشت ماشینش رو می برد تو حیاطشون.
- متین؟
ماشین رو نگه داشت و سریع پیاده شد. نمی دونم قیافم چطوری بود که سریع به سمتم اومد و با نگرانی گفت:
@romangram_com