#ملیسا_پارت_143

- بی مزه!
متین جدی نگام کرد و گفت:
- خوشحالم که بهم گفتی، اما حتی اگه نمی گفتی هم من هیچ وقت به عشقی که تو چشمات موج می زنه شک نمی کردم.
دلم می خواست بپرم تو بغلش و محکم ماچش کنم. انگار خودش فهمید و از جاش بلند شد و گفت:
- آی آی، کارای مثبت هیجده نداشتیما!
- تو ... تو از کجا فهمیدی که ...
- از چشمات.
- چرا انقدر دوستت دارم؟
زمزمه کرد:
- نپرس چرا، نپرس چطور، نمی تونم واست بهونه بیارم؛ اما فقط بهت می گم دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم!
***
ماه هایی که کنار متین می گذشتن برام خاطره انگیزترین و شیرین ترین لحظات عمرم بودن. متین جزء استعدادهای درخشان دانشگاه بود و با تموم کردن درسش یه ترم زودتر از ما بدون کنکور ارشد رفت. بورس شدنش واسه آلمان در حالی صورت گرفت که تازه با دوتا از دوستاش یه شرکت کوچیک راه اندازی کرده بود. با همه این اوصاف اون تصمیم نهایی رفتن یا موندش رو به عهده ی من گذاشت و تاکید کرد در صورتی آلمان می ره که منم همراش برم، اما موضوع اصلی راضی کردن مامان بابا واسه ازدواجمون بود که من توی این مدت نخواسته بودم چیزی بفهمن. ترس از مخالفتشون با ازدواجم، باعث شد که اصرارای متین برای خواستگاری رسمی رو به آینده موکول کنم و این شد که بعد از دو سال با وجود اعتقادات محکم متین که می گفت: "دوست ندارم به عنوان یه نامحرم کنارم باشی" با سیاست خاص خودم سر بدوونمش. اما الان موضوع فرق می کرد، پیشرفت و آینده ی متین تو رفتن به آلمان بود و شرط اون برای پذیرفتن بورسیه ازدواجمون بود و من نمی خواستم با یه ندونم کاری آینده و زندگیمون رو خراب کنم و یه عمر حسرت بخورم.
- پس کی بیایم خواستگاری؟
به چهره ی متفکرش نگاه کردم و با بی حوصلگی گفتم:
- متین تو رو خدا گیر نده حوصله ندارم.
-گیر چیه؟ آخه من نمی فهمم چرا الکی باید دست دست کنیم؟
- من ... من می ترسم.
- از چی؟ از خونوادت؟ من که گفتم بذار بیام باهاشون حرف بزنم. آخه تا کی این طوری ...
وسط حرفش پریدم و بی حوصله تر از قبل گفتم:
- آخه می گی چی کار کنم؟ من مامانم رو می شناسم، مخالفه صد در صده، بابامم که رو حرف اون حرف نمی زنه.
- آخرش که چی؟ باید بیام جلو و از هفت خان رستم بگذرم یا نه؟
- بی ادب هفت خان چیه؟ مگه مامان بابام دیون؟
- اولا با اون ترسی که تو ازشون داری چیزی از دیو کم ندارن، دوما این یه اصطلاحه خانمم، سوما تو دوباره بلا شدی؟
- متین اگه اومدی و اونا با حرفاشون ناراحتت کردن چی؟
- خب ... این رو بدون تو از هر چیزی واسم مهم تری. هر چیزی قیمتی داره، شاید قیمت این ازدواج هم شکستن غرورم باشه.
بعد گوشیش رو از تو جیبش درآورد و گفت:

@romangram_com