#ملیسا_پارت_142

و سوسن هم طبق معمول اسفند دود کرد و صد بار گفت:
- ماشاا... خانم چشمم کف پاتون.
مامان با خنده گفت:
- چند وقته سلیقت محشر شده.
- اینا سلیقه من نیست، سلیقه ی دوستمه.
- کدوم دوستت؟
- دوست مشترک من و مائده.
- مائده دخترخواهر کتایون؟
- بله.
***
روزها پشت سر هم می گذشتن و من و متین هر روز عشقمون بیشتر می شد. طاقت دوریش برام سخت ترین چیز بود و این شد که تموم مدت حتی جمعه ها هم به بهونه ی کوهنوردی همه رو جمع می کردیم. حتی شقایق با اون آی کیوی پاینش فهمید خبراییه و یه روز که من و متین پشت سر بقیه از کوه بالا می رفتیم و من داشتم جریان سر به سر گذاشتن سوسن و عباس آقا رو براش تعریف می کردم و متین بلند می خندید، شقایق دست به کمر به سمت ما برگشت و گفت:
- صبر کنید ببینم، اینجا چه خبره؟
بعدم با یه نیشگون بزرگ از بازوم که باعث شد جد و آبادش رو فحش کش کنم، منو کشید یه گوشه و گفت:
- می بینم شرطبندی رو برنده شدی و من باید فکر یه چادر باشم.
وای خدای من، قضییه شرط بندی رو به کل فراموش کردم و از اون جا که دوستام یکی از یکی دهن لق تر بودن بهتر دیدم خودم قبل از هر کسی قضیه شرطب ندی رو به متین بگم. بی توجه به روی منبر رفتن شقایق، اون رو کنار زدم و به متین که حالا با جمع بچه ها بالا می رفت گفتم:
- متین باید یه دقیقه باهات خصوصی حرف بزنم.
و این باعث شد که کوروش با لودگی بگه:
- اولالا!
ولی متین با یه ببخشید گفتن به سمتم اومد و با نگرانی پرسید:
- طوری شده؟
- متین، من ... من یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم.
با نگاه آرامش بخشش بهم اعتماد به نفس داد و من سریع تمام قضیه شرط بندی رو واسش گفتم. بعد از تموم شدن حرفام لبخندی زد و گفت:
- با این اوصاف هر دومون برنده شدیم، نه؟
بعدم با لبخند شیطونی گفت:
- کاش اعتراف نکرده بودم چقدر دوستت دارم، اون وقت تو جلوی همه بهم می گفتی دوستم داری و منم می گفتم خانم احمدی متاسفم!
با اخم نگاش کردم و گفتم:

@romangram_com