#ملیسا_پارت_141

- خانم خانما، شما چه خریدایی داری؟
به چشمای مشکی و با محبتش خیره شدم و گفتم:
- نمی دونم.
لبخند زد و دل من با دیدن لبخندش ضعف رفت.
دور زدن مائده و کوروش اصلا کاری نداشت. همین که مائده بلوزی پسندید و وارد مغازه شد، متقابلا کوروشم پشت سرش وارد شد و من رو به متین گفتم:
- بریم مانتو فروشی طبقه بالا.
و اون فقط با باز و بسته کردن چشمای مشکیش حرفم رو تایید کرد. توی خرید هیچ دخالتی نکردم و متین با سلیقه خودش برام مانتوی طلایی رنگ شیک و ساده ای که بلندیش تا زیر زانوهام بود و دقیقا فیت تنم بود رو پسندید و تاکید کرد که به خاطر رنگش فقط برای مهمونیای خونوادگی بپوشم و من هم گفتم:
- چشم سرورم.
یه روسری مشکی با طرح بته جقه طلایی واسم خرید.
- متین جان من غیر شال چیزی سرم نمی کنم.
- اما این روسری خیلی خوشگله.
پوفی کشیدم و حرفی نزدم. کفش رو هم مشکی پاشنه سه سانت با سگک کوچولوی طلایی انتخاب کرد. من هم براش یه پیراهن مشکی رنگ چسبون آستین سه ربع انتخاب کردم و یه کت اسپرت عسلی که چرم روش کار شده بود و خیلی بهش می اومد. حسابی تیغش زده بودم و از این بابت یه کم ناراحت بودم.
- خب بریم سراغ لباس واسه ملیسا خانم.
- باشه برای خرید بعدی، مرسی.
- وظیفم بود خانمم.
با شنیدن لفظ خانمم حال خوشی بهم دست داد. دختر بی جنبه ای نبودم؛ اما در رابطه با متین هر حرف و هر رفتارش واسم جذاب بود و کم می آوردم. متین با مائده تلفنی صحبت کرد و بعد گفت:
- بیا بریم طبقه ی پایین.
مائده با لبخند نگاهمون کرد و بعد یواشکی به من گفت:
- فکر نکن زرنگی کردی و منو دک کردی، خودم خواستم تنهاتون بذارم.
-خب الان چی کار کنم؟ تشکر؟ آخه جوجو اگه تو هم نمی خواستی تنهامون بذاری، مگه کوروش کنه ولت می کرد؟
- آره، این رو خوب اومدی.
- هوی مائده، نشد از حالا این وسط موش بدوونی ها.
- وا، چه چشم سفید!
- قربون شما!
سر میز شام اون قدر خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم که حد نداشت. بماند که از اون جایی که متین خان با اخلاق های من آشنا بود، میز رو جوری انتخاب کرده بود که حتی یه سوسک نر هم به میز ما دید نداشت، چه برسه به آدم. اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود. وقتی به خونه رسیدم مامان کیسه های خرید رو دید و مجبورم کرد بپوشمشون. وقتی منو تو اون مانتو دید گفت:
- وای ملیسا این فوق العاده س!

@romangram_com