#ملیسا_پارت_140

هنوز جملش تموم نشده بود که کوروش سلام بلندی داد.
- دیر که نرسیدم؟
- نه داداشی، به موقع رسیدی.
از لفظ داداشی استفاده کردم تا حساسیت متین روی کوروش از بین بره. متین با کوروش دست داد و رو به مائده گفتم:
- داداشم که معرف حضور هستند انشاا...؟
- بله بله. خاله و عمو خوب هستن؟
- سلام دارن خدمتتون.
- سلامت باشن.
کوروش هم به بهانه ی این که می خواد از مائده حال پدرش رو بپرسه جلوتر از ما با مائده همگام شد. متین رو به من گفت:
- احوال خانم بلا؟
- حالا چرا خانم بلا؟
- آخه ما رو با حضورتون مستفیض کردین.
- هی، همچین ...
- وقتی این طوری بامزه می شی دلم می خواد ... دلم می خواد ...
منتظر ادامه جملش شدم؛ اما اون ساکت شد.
- دلت چی می خواد؟
- هیچی بی خیال.
- اِ، متین دوست ندارم نصف نیمه حرف بزنی.
- منم دوست ندارم حرمت بشکنم.
- حرمت شکستن دیگه چه صیغه ایه؟
- ببین ملیسا، همون طوری که به خودم اجازه نمی دم تا محرم شدنمون حتی سر انگشتم لمست کنه، دوست ندارم با گفتن بعضی چیزا هم حرمت بینمون شکسته بشه. تو مثل یه گلبرگی، ظریف و خواستنی. دوست ندارم بهت صدمه بزنم.
- این از اون حرفاست ها! چقدر سخت می گیری متین، این طوری ...
- من هیچ وقت با نگاه گ*ن*ا*ه آلود نگاهت نکردم، یا حتی برای سرکشی غرایزم لمست نکردم و تا محرمیتمونم نخواهم کرد. ببین ملیسا، ارزش تو برام خیلی باست بالاتر از هر چیزیه که فکر کنی؛ مثل یه الماس دست نیافتنی و با ارزش.
- خیلی وقته فهمیدم از پس زبونت برنمیام.
- اوم، شاگرد شماییم بانو! شما و برنیومدن از پس کاری؟ محاله!
تا حالا شده احساس کنی خوشبختی تو رگات جریان داره و از لحظه لحظه زندگیت لذت می بری؟ با متین بودن برام غیر قابل توصیف و قشنگ بود، جوری که حاضر بودم تموم دار و ندارم رو بدم و با اون تموم لحظه هام رو سر کنم. حالا که کنارش قدم برمی داشتم و اون با محبت برام حرف می زد می فهمیدم که چقدر تو زندگیم جاش خالی بوده.

@romangram_com