#ملیسا_پارت_138

- یلدا صبر کن ببینم، بین تو بهروز چه خبره؟
همین حرف کافی بود که یلدا تا بنا گوش سرخ بشه و به تته پته بیفته، شقایق هم که داشت از فضولی می مرد، دست به کمر وایسته و بگه:
- به به چشمم روشن، زود تند سریع اعتراف کن. بدو تا نعشت رو همین وسط نخوابوندم.
- هیچی بابا، خبری نیست.
- یلدا خانم با ما هم آره؟
- آره، یعنی نه.
با خنده گفتم:
- آخرش آره یا نه؟
- خب من و بهروز ...
- تو و بهروز چی؟ دِ جون بکن!
- هیچی، اولش قصدم از نزدیک شدن بهش این بود که کمکش کنم نازی رو فراموش کنه، اما تا چشم باز کردیم دیدیم به هم علاقمند شدیم.
شقایق با تعجب گفت:
- یعنی بهروز به این سرعت نازی رو فراموش کرد؟
- خب بهروز میگه حق با نازنینه و عشقشون به هم روی بچه بازی بوده و حالا داره با چشم باز تصمیم می گیره.
- او!
- زهرمار، مگه گرگی او می گی؟
- خاک تو سرت ملی، این "او" گفتنم نشونه ی اوج تعجبمه. خب ادامش؟
یلدا با لبخند گفت:
- بهروز دنبال کار می گرده و قرار شده آخر این ترم برای خواستگاری رسمی با خانوادش بیان.
- واقعا؟ چه خوب! امروز چرا انقدر زود رفت؟
- مصاحبه ی استخدام داره.
- یلدا می خوای به بابام بگم ببینم کاری می تونه واسش بکنه یا نه؟
- ممنون، اگه این یکی نشد حتما بهت خبر می دم.
- نامرد، قرار خواستگاری هم گذاشتین و به ما چیزی لو ندادی؟ اگه این ملی ناقص العقل شک نمی کرد بهتون حتما می ذاشتی روز عقدتون بهمون می گفتی!
- اوی شقایق، به قول خودت من ناقص العقل بازم بهشون شک کردم، تو که اصلا عقل نداری.
***

@romangram_com