#ملیسا_پارت_137

- نه، جون تو کتک خورت ملسه.
- درد بگیری!
بعد با هیجان گفت:
- دیدی چطور حال شمائی زاده رو گرفتم؟
تازه نگاهم به جلوم افتاد و دیدم خبری از اون جوجه خروس و دوستاش نیست.
نگاهم رو برگردوندم تو چشای متعجب شقایق و گفتم:
- آهان.
- ملیسا حالت خوبه؟
یهو جو گیر شدم و گفتم:
- درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
شقایق این بار چشماش اندازه ی دوتا توپ هفت سنگ شد و گفت:
- چی؟
- لئوناردو داوینچی! ذهنت رو درگیر نکن عزیزم، واسه خالی نبودن عریضه گفتم.
حالا چشماش باریک شد و با لحنی که انگار ده ساله بازپرسه گفت:
- مطمئنی؟
- شک نکن عزیزم.
- صبر کن ببینم ملی، تو این چند روزه چه غلطی می کردی؟
- هیچی گلم، از هجرانت چون شمع می سوختم.
دیگه آمپر چسبوند و این بار من یه پس گردنی نوش جان کردم.
- هوی بشکنه دستت، بگو انشاا...!
- من امروز تکلیفم و ...
با ورود استاد خفه شد و من خوشحال.
بعد کلاس که طبق معمول نازی جیم زد و چشمتون روز بد نبینه، شقایق کنه شد و ول نکرد و من هم در یه حرکت انتحاری نه تنها حواسش رو از موضوع خودم پرت کردم، بلکه تونستم با خیال راحت سر از ماجراهای جدید اطراف دربیارم، اونم این بود که سریع رو به یلدا با لحن پر از سوء ظن گفتم:

@romangram_com