#ملیسا_پارت_131

- بچه ها بهروز می خواد بره نمایشگاه کتاب، منم باهاش می رم. شما میاین؟
شقایق با ذوق گفت:
- وای یلدایی دوتا کتاب رمان جدید واسم بخر، رمانام ته کشیده. من نمیام، آخه با دخترداییم می خوایم بریم خرید.
من و نازنین هم که تو وادی خرید کتاب و اینا نبودیم.
- بهروز، کوروش میاد؟
- نه بابا، اون که عاشقه انگار. همچین که بهش گفتم، گفت اصلا امروز وقت نداره و دخترخالش رو ناهار دعوت کرده.
اَه، اَه چه غلطا!
- پس ما رفتیم، بای.
حمید هم طبق معمول اومده بود دنبال نازنین و فقط من و شقایق موندیم. متین هم انگار نه انگار که من تو کلاسم، وسایلش رو جمع کرد و رفت.
یعنی هر چی فحش بلد بودم تو دلم به متین دادم که گوشیم تو جیبم لرزید. خود ناکسش بود.
"می تونم ببینمتون؟"
شیطونه می گفت واسش بنویسم "تو کلاس یه دقیقه صبر می کردی می دیدیم." اما دستام خود به خود نوشتن:
"کجا؟"
"پارک."
"تا نیم ساعت دیگه اون جام."
شقایق سه پیچ شده بود که باهام بیاد. با این که نمی دونست کجا می خوام برم، اما به دلایل نامعلوم بهم شک کرده بود و می خواست بیاد طرف رو ببینه.
- بگو جون ملی جایی نمی ری و یه راست می ری خونه.
- جون شقایق یه راست می رم خونه.
- زهرمار پررو، جون منو دروغکی قسم نخور.
- شقایق جون عمت یه امروز رو بی خیال شو و بذار منم به کار و زندگیم برسم.
- خب عشقم منم کاری به کار تو و زندگیت ندارم، فقط می خوام ببینم طرف کیه که ملی خانم به خاطرش داره منم دک می کنه.
- خب فکر نکنم اولین بارم باشه که دارم تو رو دک می کنم.
- خیلی نامردی.
- اوه، تو الان فهمیدی؟ پرستاره وقتی به دنیا اومدم به بابام گفت "بچتون یه دختره و مرد نمیشه."
- خیلی خب برو، اما یادت باشه منو پیچوندی.
- باشه گلم، ب*و*س، بای.

@romangram_com