#ملیسا_پارت_132

توی ماشین تا پارک فقط تو فکر این بودم که الان نقش من برای متین چیه؟ دوست دخترش؟ نه بابا، متین و دوست دختر؟ این که منتفیه. زنشم؟ آخه احمق جون هنوز که عقد مقد نکردیم. خواهرشم؟ ای بابا، ملی چرا چرت و پرت می گی؟ پس چی کارشم؟ پوفی کشیدم و ماشین رو پارک کردم و رفتم سراغ هم کلاسی عزیزم. روی نیمکتی نشسته بود و تا منو دید از جاش بلند شد و یکی دو قدم به سمتم اومد.
- سلام.
- سلام. چطوری؟
- ممنون، شما خوبید؟
در جوابش فقط لبخند زدم، اونم لبخند زد. وای خدا، با خنده چقدر ناز میشه! شیطونه میگه بپرم دو تا ماچم روی صورت شش تیغش کنم.
- قدم بزنیم یا بشینیم؟
می خواستم باز چشماش رو دید بزنم، برای همین گفتم بشینیم. نشستم و اونم با فاصله ازم نشست.
- خب؟
به چشماش خیره شدم تا حرف بزنه.
نگاهش رو از چشام گرفت و گفت:
- واسم سخته که راحت حرفام رو بهت بزنم.
حرفی نزدم. خب بچم پاستوریزه بود و اولین بارش بود که می خواست به یه دختر درخواست ... درخواست ... درخواست چی؟ خودم هم نمی دونم. قبل از این که حرفی بزنه گفتم:
- می خوام بدونم منظورت از این آشنایی چیه؟
- خب ... خب من ...
یه نفس عمیق کشید و سریع گفت:
- ببین خانم احمدی ...
- ملیسا هستم.
- میسا خانوم ...
- ملیسای خالی.
خندید و گفت:
- دختر اگه گذاشتی حرفم رو بزنم.
- بفرمایید.
- ملیسا، من دیشب هم بهت گفتم، من بهت علاقه دارم و نیتم هم فقط ازدواجه. خب می دونم ما با هم خیلی متفاوتیم، اما هر کاری کردم دلم رو قانع کنم که ازت بگذره نتونستم، واسه همین افسار عقلم هم دادم دست دلم تا هر کاری خواست بکنه.
اومدم بگم "تازه حالا عاقل شدی!" اما به جاش یه لبخند ناناز بهش زدم و گفتم:
- خودم می دونم که ما از نظر عقیدتی و خانوادگی خیلی با هم فرق داریم، اما ...
ساکت شدم. مثلا چی باید می گفتم؟ این که من کلا عقل تو کله ام نیست و تموم تصمیمام هم از روی احساسمه؟ بدتر از همه این که خودم هم جلوی احساسم به متین کم آورده بودم و یه جورایی داشتم تسلیمش می شدم.

@romangram_com