#ملیسا_پارت_130

مامان حرفی نزد و فقط سرش رو تکون داد.
***
پام رو که توی کلاس گذاشتم، بی توجه به بقیه با نگاه دنبال متین گشتم. دیدمش که بهم خیره شده بود و لبخند زیبا و آرامش بخشی روی لباش بود. خدایا من چم شده؟ چرا قلبم داره تو حلقم می زنه، اما در عین حال احساس آرامش می کنم؟ آیا اسم این احساس عشق نیست؟ بودن یا نبودن؟ مسئله این است! وای خدا همون یه ذره عقلم که داشتم این پسره به باد داد رفت. نگاهم رو به سختی ازش گرفتم و به سمت اولین صندلی رفتم و روش ولو شدم. از بس زود اومده بودم هنوز هیچ کدوم از دوستام نیومده بودن، فقط دو سه تا بچه خرخون های کلاس بودن که اونا هم مشغول خر زدن بودن.
اکبری که یکی از دختر خرخونا بود گفت:
- تو هم از دیدنش تعجب کردی؟
- چی؟
- محمدی رو می گم، دیدیش؟ عجب چیزی شده!
ای خاک تو سر من کنن با این عاشق شدنم! ببین کار به کجا رسیده که این بچه درس خونی که اصلا تو نخ این چیزا نبوده با دیدن متین دهنش آب افتاده.
با حرص گفتم:
- شما خرتون رو بزنین.
ایشی گفت و جزوش رو بالا آورد. درد بگیری متین که با یه سه تیغ کردن اعصاب برام نذاشتی! صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. متین بود.
"میشه یکی دو ردیف عقب تر بشینی؟ امروز با سهرابی کلاس داریم، لطفا."
ای جونم، غیرتی شده! چشم، شما جون بخواه. عـق، انقدر بدم میاد از زن حرف گوش کن. زن باید ... بی خیال. ولی خدایی تو حلق استاد نشسته بودم. از جا بلند شدم و رفتم ردیف آخر و در بین راه نگاه سنگین متین رو روی خودم حس کردم. از عقب راحت می تونستم دید بزنمش. با اون قیافه جدیدی که برای خودش درست کرده بود هر کی از در کلاس تو می اومد چند دقیقه مبهوتش می شد. وای خدا! شیطونه میگه برم جلوش وایستما. بچم رو با نگاهشون قورت دادن. لا ا... الا ا...، انگار خودشون ناموس ندارن. خوبیش به این بود که اون فقط سر به زیر جواب سلاماشون رو می داد. آهان اینه، من همون بچه مثبتم رو بیشتر می پسندیدم.
با اومدن بچه ها هرهر و کرکرمون هوا رفت که متین برگشت و بهم خیره شد. از نگاهش فهمیدم دلخور شده. وا، من که کاری نکردم، فقط خندیدم. آهان همینه، یه دختر متین و مودب صدای خندش بلند نمیشه. گفتم الانه که اس بزنه "میشه نیشت رو ببندی؟ لطفا." اما متین هیچ اس ام اسی نداد، ولی در عوض با نگاهش ذوق خنده ی منو کور کرد.
با ورود سهرابی به کلاس صدای ویز ویز یلدا تو گوشم خفه شد و من از این بابت از سهرابی ممنون بودم.
سهرابی بدون این که سرش رو بالا بیاره روی کاغذ مقابلش زوم کرد و حضور غیاب کرد. از اون جایی که شانس خوشگل بنده بسیار است اسم اول لیست من بودم، آخه به ترتیب حروف الفبا بود.
- بله.
نگاهم نکرد، اما چشماش رو یه لحظه بست و نفس عمیقی کشید و نفر بعدی رو خوند. بی خیالش شدم و خودکار به دست شروع به کشیدن تصویر متین کردم.
خدایی وقتی جو گیر می شدم پیکاسو هم جلوم کم می آورد. یلدا و نازنین که دو طرفم نشسته بودن زوم کرده بودن روی نقاشیم، برای همین با حرص و زیر لب گفتم:
- نازی به شقایق بگو جاش رو با من عوض کنه، می خوام کنار دیوار بشینم.
حتی وقتی جام رو با شقایق عوض کردم هم سهرابی نگاهم نکرد. خدا رو شکر، انگار آدم شده بود.
تموم طول کلاس روی عکس متین کار کردم و دقیقا وقتی سهرابی گفت "خسته نباشید" اثر هنری من هم تموم شد. سریع گذاشتمش توی کیفم تا دوستای فضولم نبیننش. بهروز اومد جلوی ما. این اولین باری بود که بعد از دیدن نامزد نازنین تو دانشگاه، بهروز موقعی که نازنین پیش ما بود کنارمون می اومد، برای همین هم هممون متعجب شدیم.
بدون نگاه به نازنین، رو به یلدا گفت:
- یلدا جان بریم.
- اوکی، صبر کن ببینم بچه ها هم میان؟
و رو به ما گفت:

@romangram_com