#ملیسا_پارت_129
"من و تو هر دو به یک شهر و زهم بی خبریم
هر دو دنبال دل گمشده ی در به دریم
ما که محتاج همیم آه چرا
از کنار تن تب کرده ی هم می گذریم
ما دو کبکیم هوا خواه هم اما افسوس
هر دو پر بسته ی چنگال قضا و قدریم
آسمان یا که قفس آه چه فرقی دارد
پر پرواز نداریم و بی بال و پریم"
وقتی پیام رو سند کردم انگار خیالم راحت شد. تموم اون چه باید بهش می گفتم، تو این شعر بود. باید منتظر جوابش می موندم، اما نزدیک ساعت شش بود که خوابم برد.
***
اون روز برام دانشگاه رفتن یه معنی دیگه داشت. سریع لباسام رو پشیدم و موهام هم تا آخرین تار دادم تو مقنعم و از اتاقم پریدم بیرون که تازه پیام متین رو خوندم.
"تا حالا انقدر برای دانشگاه رفتن بی تاب نبودم. با این که از همون روز اول عاشقت شدم و مشتاق دیدنت، ولی امروز یه روز دیگه س."
با خوندن متن پیامش نیشم تا بنا گوش باز شد.
- خانوم صبح بخیر. صبحونه آماده س.
- سلام. نمی خورم.
مامان با اون موهای بیگودی کرده از آشپزخونه خارج شد و گفت:
- برو بخور تا دوباره فشارت نیفتاده مثل دیشب حالت بد بشه.
- چشم قربان.
بعدم پریدم و لپش رو ب*و*سیدم و گفتم:
- سلام پرنسس زیبا، صبحتون بخیر.
مامان در حالی که ابروهاش از تعجب بالا پریده بود، گفت:
- من سر از کارات دربیارم شاهکار کردم.
- اوه مامانم، من سرم تو کار خودمه کار خاصی هم نکردم.
مامان شونش رو بالا انداخت و سریع رفت تو آشپزخونه.
خوبیش این بود که ساعت ده کلاس داشتم و با این که سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم، خیلی سر حال بودم. چندتا لقمه خوردم و به مامان که موشکافانه نگاهم می کرد هم اصلا توجه نکردم.
- خب ممنون، من برم دیگه، ده کلاس دارم.
@romangram_com