#ملیسا_پارت_122
- معلومه با کی اس ام اس بازی می کنی که انگار نه انگار دو ساعته دنبال این خانم مثل جوجه اردک راه افتادیم؟
یلدا لبخند زد و گفت:
- با نازنین و بهروز.
- خب؟
- نازنین گفت واسه مهمونی نمی تونه بیاد و بهروز گفت میاد.
- چه خوب. خوبه فردا شب تو مهمونی یه کیس مناسب ببندیم بیخ ریش بهروز و تموم.
با دیدن لباسی به سبک دخترای انگلیسی قدیم استپ کردم.
- اوه بچه ها این رو!
- وای آستیناش پفه، چه باحال. دامنش رو، یاد پرنسسا افتادم.
آستینای بلند، یقه ی ایستاده ی کوچیک و حلزون شکلش و بلندی دامنش باعث می شد که هیچ جای بدنم بیرون نباشه.
- همین رو می خوام پرو کنم.
رنگ صورتی کثیفش رو پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم. با یه نیم تاج رو موهام واقعا پرنسس می شدم. وای موهام رو چی کار کنم؟ برای موهام دیگه نمی تونستم کاری کنم. اگه می خواستم موهامم بپوشونم اول این که مامان خفم می کرد و بعدم شک برانگیز بود. شقایق و یلدا با دیدن لباس جیغ جیغ کردن و گفتن خیلی عالیه. شقایق با دیدن قیمت لباس وا رفت و گفت:
- ای بابا، قیمتش رو.
خودمم با دیدن قیمتش جا خوردم. با این که پول به اندازه کافی همراهم بود، اما لباس واقعا نمی ارزید. فروشنده هم با دیدن هیجان بچه ها دم پرو، یه ریال هم تخفیف نداد و من لباس رو روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:
- انگار قسمت نیست بخریم، بریم.
هنوز دو قدم بر نداشته بودم که فروشنده گفت:
- خیلی خب چون لباس رو پسندیده بودید باهاتون راه میام.
خلاصه با یه تخفیف تپل لباس رو خریدم و رفتم سراغ خرید نیم تاج.
***
مامان با دیدن من تو اون لباس و با نیم تاج نقره ای رنگ و با گل های کریستال همرنگ لباسم و آرایش ملیح دخترونه، لبخندی به صورتم پاشید و گفت:
- خوش سلیقه شدی.
بازم صدقه سر آقا متین مامان در عمرش یه تعریفی از من کرد. جواب لبخندش رو دادم و با بابا به سمت خونه ی ملکی راه افتادیم.
مائده با کت و دامن نیلی رنگ و پوشیده و روسری زیبای ست لباسش مثل همیشه مثل یه فرشته بود و کوروش هم یه ثانیه ازش دور نمی شد و اون رو با مهمونا آشنا می کرد. جالبی کار اون جا بود که تا آقاییون دستشون رو به سمت مائده دراز می کردن، کوروش سریع دستش رو تو دست اونا می ذاشت و خودش تشکر می کرد. نگاه هایی که توش پر از تحسین بود به من نشون می داد که واقعا از انتخاب لباس ضرر نکردم. مائده با دیدنم بغلم کرد.
- وای ملیسا چقدر ناز شدی.
- کجاش ناز شده؟ مثل جادوگر شهر اوز!
چشم غره ای به کوروش رفتم و به مائده گفتم:
@romangram_com