#ملیسا_پارت_121
- الان مهم برام مائده س.
بیچاره کوروش با دیدن گل و شیرینی چه ذوقی کرد؛ ولی وقتی کتی بهش گفت این دفعه تنها می ره دیدن مائده، مثل بادکنک خالی شد.
***
مائده داشت تو بغل خاله ی تازه پیدا شدش اشک می ریخت و من به بازی عجیب روزگار فکر می کردم. هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که کوروش عاشق دختری مثل مائده شه و از همه ی اینا گذشته، مائده دخترخالش از آب دربیاد. من که کاملا گیج شدم! با اومدن پدر مائده گریه هاشون تموم شد. کتی کم مونده بود تو بغل پدر مائده هم یه دل سیر گریه کنه که من برای جلوگیری از این کار شونه هاش رو سفت گرفتم و به بهونه دلداری دادن کنترلش کردم. کتی خانم تموم ماجرا به استثنای عشق و عاشقی کوروش رو گفت و بیچاره کوروش که فکر می کرد همه چیز درست شده، چون دقیقا وقتی با کتی خانم از خونه مائده خارج شدیم و سوار ماشین من شد تا برسونمش ازش پرسیدم:
- خوب کتی خانم انشاا... عروسی کوروش و مائده جون.
و اون با لحن سردی گفت:
- عمرا، مائده خیلی خوبه حیفه، واسه کوروش خیلی زیاده. نمی خوام مثل خودم بدبخت بشه، چون کوروشم یکی لنگه باباشه.
"جونم؟ چی شد؟ مگه آقای ملکی چش بود؟ یه پولدار خانواده دوست، اولین چیزی بود که با آوردن اسمش تو ذهن آدم نقش می بست."
وقتی تعجب منو دید گفت:
- مریم خوب شناختش، برای همینم گفت یه موی گندیده ی اون مجروح جنگی به قول بابا پاپتی رو با صد تا آدم پولدار مثل ملکی عوض نمی کنه.
- کتی خانم چرا دوباره گریه می کنید؟
- مریم فهمید و من نفهمیدم، اون پی به ذات کثیف ملکی برد؛ یه پسر خودخواه و مغرور و دخترباز!
"اوه اوه موضوع ناموسی شد خب!" حرفی نزدم؛ اما اون انگار تازه در درد و دلش باز شد.
- اون عوضی فقط یه هفته ذات کثیفش رو قایم کرد و بعد خودش رو کم کم نشون داد. دیر اومدنای شبونش به کنار، بوی آغوشش که بوی زن دیگه ای رو می داد هم به کنار، من احمق دوستش داشتم؛ ولی یه بار که حال مامان بد شد و شب رفتم پیشش موندم دلم شور افتاد. حال مامان که یه کمی بهتر شد، رفتم خونه که دیدمشون، این بار با چشمای خودم دیدمشون. با دیدنم هول کرد و خودش رو از آغوش معشوقش بیرون کشید، اما من دیگه نموندم و ... من احمق که تمام مدت خودم رو به نفهمی می زدم، شکستم. برگشتم خونه مامانم؛ اما مامان همون شب مرد و من پیش آقا جون موندم. فهمید با ملکی مشکل دارم و به روش نیاورد، اون قدر تو خودش فرو رفت که سکته کرد و در جا تموم کرد و من موندم و بچه ی توی شکمم که تازه فهمیده بودم وجود داره و یه دنیا بی کسی. به اجبار برگشتم پیش به اصطلاح همسرم و کنار هم زندگی کردیم، فقط برای کوروش، اما کوروش هم هر چی بزرگ تر شد بیشتر و بیشتر شبیه باباش شد. فکر کردی از گنده کاریاش خبر ندارم؟ مخصوصا این آخریه، کی بود؟ فرناز خانم.
با تعجب نگاش کردم.
- دو روز قبل از سقط بچه بهم زنگ زد و همه چیز رو واسم گفت، حتی از پیشنهاد تو.
آب دهنم رو به زور قورت دادم.
- منم تشویقش کردم بچه رو بندازه و بهش گفتم بهتره برای زندگی رو کوروش حساب نکنه. اون وقت چطور توقع داری دختری مثل مائده رو فدای زندگی پسرم کنم؟ اونم دختر عزیزترین کسی که توی زندگی داشتم.
حرفی نزدم، در واقع لال شدم. حق با کتی بود، من هنوزم به کوروش اعتماد نداشتم.
***
کتی سنگ تموم گذاشته بود و تموم دوست و آشنا رو به جشنی که به مناسبت پیدا کردن مائده می خواست بگیره دعوت کرده بود، از جمله من و خانوادم رو، البته کوروش بقیه ی بچه های گروه رو از طرف خودش دعوت کرد.
با علم به این که متین هم تو این جشن هست تو خرید لباس مردد بودم. از دامن متنفر بودم و لباسای ماکسی موجود هم یا از قد کوتاه بود و یا از قسمت سینه ها و گردن. یلدا و شقایق سریع لباساشون رو خریدن و من هنوز با خودم درگیر بودم که سبک لباسم چطور باشه. با خودم غر می زدم: "آخه احمق، متین که به تو نگاهم نمی کنه، چرا می خوای پیش چشمش با بقیه متفاوت باشی و خوب به نظر بیای؟ اصلا همه اینا به کنار، چرا باید نظر این پسره خودخواه خشک مذهب واست مهم باشه؟" و با عجز پیش خودم اعتراف می کردم: "نمی دونم، دلیلش رو نمی دونم." به غرغرهای شقایق مبنی بر تهدید من که "اگه از این پاساژ لباس نخری دیگه می کشمت" و "اصلا من غلط می کنم از این به بعد باهات بیام خرید" و "بمیری ملیسا پام شکست" توجهی نکردم و وارد پاساژ شدم. یلدا هم مشغول اس ام اس بازی بود و بی خیال دنبال ما می اومد.
- یلدا تو یه چیزی بهش بگو.
یلدا در گوشیش رو بست و گفت:
- هان؟
شقایق چشماش رو ریز کرد و گفت:
@romangram_com