#ملیسا_پارت_120
- کوروش مامانته.
کوروش بدون حرف نگاهم کرد.
- سلام کتی خانم.
- ملیسا جون سلام. چطوری؟
- خوبم.
- ملیسا امروز وقت داری؟ اول باید یه سری مسائل رو بهت بگم، بعدم بریم پیش مائده.
- چشم.
- برای ناهار بیا. الان به کوروش هم زنگ می زنم.
- کوروش الان پیشمه، با هم میایم، ممنون.
بعد از قطع کردن تماس به سمت خونه کوروش اینا رفتیم، چون تا ناهار زمان زیادی نمونده بود. بعد از خوردن ناهار کتی رو به من گفت:
- کوروش بهت در رابطه با مائده حرف زد؟
- بله، بهتون تبریک می گم دخترخواهرتون رو پیدا کردید.
- نمی تونم باور کنم مریم فوت کرده.
چشماش پر اشک شد و گفت:
- پیش خودم فکر کردم حداقل اون کنار مردی که عاشقانه می پرستیدش و بچه هاشون خوشبخته؛ اما حالا فقط خودم رو مقصر می دونم که چرا تو وضعیتی که جگرگوشه ی اون تنها و بی مادر بوده من به عنوان فامیل درجه یکش کنارش نبودم.
- کتی جون ...
وسط حرفم پرید و گفت:
- آقا جون خیلی غد بود، دقیقا مریمم این اخلاقش کپ آقا جون بود. مریم رو حرفش حرف زد، گفت نمی خواد با پسر تیمسار ملکی ازدواج کنه، گفت عاشق شده، اونم کی؟ عاشق یکی از مجروحای بیمارستانشون. کارد می زدی خون بابا درنمی اومد. مریم رو تو اتاقش حبس کرد و اجازه نداد ببینمش، اما مریم کوتاه نیومد. اون قدر غذا نخورد و ضعف کرد که بابا تسلیم شد؛ اما تیر آخرم زد. گفت از ارث محرومش می کنه، گفت دیگه حق دیدن خونوادش رو نداره. مریم با اشک و آه از این خونه رفت. فقط یک بار شوهرش رو دیدم و اونم دو ماهی بعد از ازدواجشون بود. ما می خواستیم بریم آمریکا. دل من و مامانم طاقت نیاورد که بدون دیدن مریم بریم. رفتم تو بیمارستانی که کار می کرد. می خواست با شوهرش واسه ناهار بره خونه خواهرشوهرش. اون جا بود که عشق رو تو نگاه هر دوشون دیدم و فهمیدم مریم واقعا خوشبخته و من و مامان با خیال راحت رفتیم، غافل از این که وقتی برگردیم دیگه مریمی وجود نداره. همین که رفتیم آمریکا، من جای مریم با پسر ملکی ازدواج کردم و بچه دار شدم. بمیرم برای خواهرم که نتونست بچشم ببینه.
گریه کتی شدت گرفت.
- آقا جون پشیمون بود؛ ولی اون قدر مغرور بود که به روی خودش نیاره. آقا جون و مامان خیلی زود رفتن؛ آقا جون با یه سکته توی خواب و مامان هم فشارش بالا زد و سکته مغزی کرد. حالا که خوب فکر می کنم می بینم به احتمال زیاد اونا از مرگ مریم خبر داشتن که به این روز افتادن. وصیت نامه آقا جون هم ارث نصف نصف بود و واسه من و مریم به یک اندازه. بعد برگشتنم از آمریکا دنبالش گشتم؛ اما نه تو بیمارستانا اثری ازش پیدا کردم و نه فامیلی شوهرش رو می دونستم، نگو مریم بیچاره من اصلا تو این دنیا نبود.
اون قدر گریه کرد که چشماش سرخ سرخ بود.
- الان می خوام برم سراغ مائده، می خوام براش تموم مدتی که نبودم رو جبران کنم. من ...
گریه مانع ادامه حرفش شد.
"خیلی خب چی چی شد؟ من که واقعا قاطی کردم!" با مائده تماس گرفتم و گفتم می خوام به دیدنش برم. اظهار خوشحالی کرد و گفت امروز تا شب تنهاست. خب نمی دونستم چطور در مورد اومدن کتی بهش بگم. کتی یه گل خوشگل و یه جعبه شیرینی بزرگ خرید و همراه هم به خونه مائده رفتیم.
قبل از پیاده شدن گفتم:
- کتی جون پس قضیه کوروش و خواستگاریش چی میشه؟
@romangram_com