#ملیسا_پارت_119

- اوکی بابا، فهمیدم، سلامت باشه. مامان گفت کارم داشتی.
- آره، راستش کارت داشتم، اما الان با دیدن بی حوصلگیت منصرف شدم.
- لوس نشو، بگو ببینم کارت چیه؟
- خب راستش یه خواستگار خوب برام اومده.
- اوکی، تا تهش رفتم. می خوای یه جوری بپرونیش.
- نه اصلا، خودمم ازش خوشم اومده.
- نه بابا؟ تو که تا دیروز آرشام آرشامت بود.
- خب اون تله ای که واسه آرشام گذاشتیم خیلی چیزا رو برام روشن کرد، آرشام مردی نیست که بتونم برای یه عمر زندگی بهش اعتماد کنم.
- چه جلافتا! واقعا این خودتی؟
حرفاش منو یاد نازنین انداخت، اونم در مورد بهروز همینا رو گفت، نکته ی مشترک هر دوشون اینه که با من دوستن. اوه، نکنه این از تاثیرات منه؟ والا.
- خب آتوسا جون، به نظرم تصمیمت عاقلانه س.
- ممنون.
آتوسا بعد از نیم ساعت چرت و پرت گفتن رفت و من آخرش نفهمیدم چی کارم داشت، یعنی فقط اومده بود از تصمیم جدیدش مطلعم کنه؟
***
- مائده دخترخالمه.
- چی می گی؟!
- خالم به خاطر ازدواج با یه آدم معمولی از خونواده ترد میشه، حتی پدربزرگم از ارث محرومش می کنه و مامانم با دیدن بابای مائده، اونم از راه دور تازه یادش میاد این همون شوهرخواهرشه.
- خب، خب، نظرشون چی بود؟
- هیچی وقتی فهمید خواهرش فوت کرده اون قدر گریه کرد و خودش رو زد که از حال رفت.
- الان تکلیف تو و مائده چیه؟
- الان مامان به تنها چیزی که فکر نمی کنه قضیه ازدواجمه. قراره امروز بره خونشون.
- واسه چی؟
- می خواد همه چیز رو به مائده بگه.
- یعنی یه جورایی مشکلی نیست؟
- نمی دونم.
وای خدا تازه حالا که فکرش رو می کنم می بینم مائده ته چهرش مثل کتی خانمه. گوشیم زنگ خورد.

@romangram_com