#ملیسا_پارت_123
- ممنون عزیزم، ولی به پای تو نمی رسم.
- اون که صد البته!
ایشی به کوروش گفتم و بعدم تو گوشش زمزمه کردم:
- کاری نکن حرفایی بزنم که به غلط کردن بیفتیا!
کوروش با حرص نگاهم کرد و جلوم تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
- شما سرورید پرنسس.
- خیلی خب می بخشمت نوکر.
- بچه پررو!
- یلدا و شقایق و بهروز اومدن؟
- نه هنوز.
می خواستم بپرسم متین اومده که بی خیال شدم. به جمع دخترا پسرا پیوستم و در همین حین کل خونه رو با نگاهم شخم زدم تا اثری از متین پیدا کنم. پسرای خاندان ملکی به حدی هیز بودند که یه لحظه احساس کردم ل*خ*ت جلوشون نشستم. کتی خانم اون قدر قربون صدقه ی مائده می رفت که دخترعمه کوروش گفت:
- کاش من بچه خواهر زن دایی بودم.
- حالا چرا اون روسری رو از سرش بر نمی داره؟
- تیپ و قیافش شبیه خدمتکاراس.
دیگه کم کم داشتم به نقطه انفجار می رسیدم. با حرص گفتم:
- اما از دید من شبیه فرشته هاس.
و بعد با نگاه خصمانه بهشون خیره شدم که با دیدنم لال شدن و با خوردن یه پس گردنی محکم برگشتم و دیدم بله، شقایق و یلدا و بهروزن.
- وای بمیری ملی چقدر ناز شدی.
بهروز جلوم به حالت نمایشی خم شد و دستم رو ب*و*سید.
- اوه علیا حضرتا، این جان نثار را به غلامی خود بپذیرید!
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- زهر مار!
بالاخره بعد چند دقیقه چرت و پرت گفتن جو آروم شد که صدای یکی از دخترای فامیل کوروش اینا رو شنیدم که گفت:
- وای پریوش پسره رو، عجب تیکه ایه!
بی اختیار نگاه اونا رو دنبال کردم و بهش رسیدم.
- اوه!
@romangram_com