#ملیسا_پارت_117
- بهروز؟
- چیه؟ دروغ می گم؟ هان؟ تو بگو ملی، تو بگو، دیگه باید چی کار می کردم تا بفهمه دوستش دارم؟ من احمق دوستش دارم. من ...
بغض نذاشت ادامه ی حرفش رو بزنه و من ساکت شدم، یعنی در واقع چیزی نداشتم بگم. چی می تونستم بگم؟ بگم حق با اونه یا نازنین؟ واقعا حق با کدومشون بود؟
***
- نازی تو واقعا حمید رو دوست داری؟
- معلومه، اگه دوستش نداشتم که باهاش نامزد نمی کردم.
- پس با بهروز چه کنیم؟ داره داغون میشه.
- من باهاش حرف زدم. گفتم به درد هم نمی خوریم، گفتم تو این سه سال هیچ وقت نتونستم به چشم شوهر آیندم بهش نگاه کنم، یا حداقل کسی که بشه بهش تکیه کرد. ملیسا بهروز خیلی بچه س. درسته فقط دو سال از حمید کوچکتره، اما حمید خیلی پخته س.
- پس چرا زودتر روشنش نکردی؟ چرا بهش نگفتی نمی خوای باهاش ازدواج کنی؟
- چون برام خیلی عزیزه، هیچ وقت دوست نداشتم دلش بشکنه. می دونم که اشتباه کردم، اما خب ...
نازنین ساکت شد و آه کشید. یکی دو دقیقه هر دو ساکت بودیم تا این که نازنین گفت:
- اوایل فکر می کردم می تونم اون جوری که خودم دوست دارم بارش بیارم. منظورم اینه که اخلاقیاتش رو مطابق با سلیقم عوض کنم. اتفاقا تا حدودی هم تونستم، اما بعد یه مدتی فهمیدم کارم اشتباس و هیچ وقت چنین مردی رو واسه زندگیم، واسه این که پدر بچه هام باشه دوست ندارم.
- واقعا نمی دونم چی بگم، اما به نظر من تو این رابطه فقط تو مقصری، چون وقتی فهمیدی تو و بهروز به درد هم نمی خورید همه چیز رو به هم نزدی و گذاشتی بهروز بازی بخوره.
- راست می گی، اما مشکل این جا بود که هر چقدر سعی می کردم بین خودم و بهروز فاصله بندازم، بهروز سریع فاصله رو پر می کرد.
وقتی از نازی جدا شدم تموم فکرم پیش این بود که چطور بهروز می تونه راحت نازی رو فراموش کنه تا کمتر عذاب بکشه.
***
بهروز کلا از گروه پس کشیده بود، دیرتر از همه سر کلاسا می اومد و زودتر از همه هم می رفت. کوروش هم کم مونده بود از عشق مائده سر به کوه و بیابون بذاره. کتی جون هم یه جوری انگار می پیچوندش و به بهونه ی تحقیق کردن هی لفتش می داد.
دیگه اصلا تو کارشون دخالت نمی کردم و وقتی کوروش اصرار می کرد با مامانش حرف بزنم، با حرص می گفتم "به من چه؟ مگه من مدد کار اجتماعیم؟ والا." نازنین سرش به حمید جونش و تدارک مراسم عقدش گرم بود و کلاسا رو یک در میون دودر می کرد. فقط من و یلدا و شقایق مثل قبل واسه خودمون می تابیدیم و به این و اون گیر می دادیم. با مائده سر سنگین بودم چون احساس می کردم سر کارم گذاشته، یه جورایی از رفتارای متین فهمیدم که همه حرفای مائده درباره عشق و عاشقیش کشک بوده.
مثل قبل یه سلام کوچیک و نگاهش به هر جایی غیر از نگاه من و بعد هم جیم شدن سریعش به طوری که احساس می کردم ازم متنفره و فراری. وقتی از این موضوع مطمئن شدم که آخرای کلاس سهرابی بهم گفت بعد کلاس بمونم که کارم داره و متین شنید، اما مثل چغندر از کلاس بیرون رفت، بدون این که حتی یه عکس العمل کوچیک نشون بده. اون قدر از این رفتار متین شکار بودم که فقط منتظر شدم سهرابی یه آتو دستم بده تا منفجر بشم و قهوه ایش کنم.
کلاس خالی شد، فقط سهرابی بود که روی صندلیش نشسته بود و من که مثل طلبکارا دست به سینه جلوش ایستاده بودم.
- خب خانم احمدی، دیگه تو این چند ترم وقت شناخت منو داشتید و منم از شما ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- چی از جونم می خواین؟ هان؟ می دونید اگه بابام بو ببره که یکی تو دانشگاه چپ بهم نگاه کرده، خونش رو حلال می کنه؟ اونم کی؟ تو، تویی که می خوای لقمه ی بزرگ تر از دهنت برداری و مامان جونت بهت یاد نداده که لقمه ی بزرگ ممکنه باعث خفگیت بشه.
خودمم نمی دونستم احترام استادیش رو نگه دارم و بهش "شما" بگم یا با گفتن "تو" نشونش بدم که براش ارزشی قائل نیستم، برای همین قاطی پاتی می کردم.
سهرابی از بهت بیرون اومد و گفت:
- یعنی حتی نمی ذاری پیشنهاد ازدواجم رو مطرح کنم و بعد تحقیرم کنی؟
@romangram_com