#ملیسا_پارت_116

***
نمی دونم چرا برای شروع ترم جدید انقدر خوشحال بودم و یه جورایی هم استرس داشتم.
با رفتن آرشام و کشیدن اون نقشه، رابطه ی من و آتوسا زمین تا آسمون فرق کرد، علتش هم فقط این بود که آتوسا واقعا عوض شده بود و دیگه اون دختر افاده ای فیس فیسو نبود. حتی یه بار مامان پرسید که چی شده منی که سایه ی آتوسا رو از دو کیلومتری با تیر می زدم، حالا باهاش قرار رستوران و گردش می ذارم؟ برنامه کوه جمعه هم یه جورایی با نیومدن مائده و نازنین و متعاقبا کوروش و بهروز، کنسل شد.
شروع ترم با اتفاقات جدیدی همراه بود. مهمترین اونا نامزدی نازنین با پسرعمه اش و افسردگی شدید بهروز بود. اتفاق بعدی استاد سهرابی بود که شورش رو درآورده بود با هیزبازی هاش و خیره شدن هاش سر کلاس، گاهی وقتا تصور می کردم فقط داره به من درس می ده. کوروش هم اون قدر تو خودش بود که نمی شد دو کلمه باهاش حرف زد. تنها چیزی که این وسط تغییر نکرده بود رفتار متین با من بود که مثل همیشه نگاهش به کفشاش بود و یه سلام کوتاه.
روز اول با تموم دردسراش گذشت. داشتیم با بچه های گروه خودمون می رفتیم دم در که بریم کافی شاپ که یه پسر سبزه روی بانمک اومد جلو و گفت:
- نازنین؟
نازنین به سمتش رفت و گفت:
- سلام حمید جان.
- سلام عزیزم. اومدم دنبالت.
- اوه، صبر کن.
به سمت ما برگشت و گفت:
- بچه ها، نامزدم حمید.
این جمله کافی بود تا کیف بهروز از دستش روی زمین ول بشه و همه بدون این که حمید رو تحویل بگیریم، با نگرانی به بهروز نگاه کنیم.
از جو به وجود اومده متنفر بودم. سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- سلام حمید خان. از آشناییتون خوشحالم، تبریک می گم.
همه بهش تبریک گفتن، حتی بهروز.
صدای بغض دارش وقتی به حمید گفت: "تبریک می گم، امیدوارم بتونی خوشبختش کنی." اشک رو تو چشمام جمع کرد.
- نازی با بچه ها و آقا حمید برید کافی شاپ مهمون من، منم با بهروز برم سراغ سهرابی و یه گوشمالی حسابی بهش بدم.
بچه ها که زود گرفتن می خوام با بهروز صحبت کنم، از پیشنهادم استقبال کردن و همگی به سمت کافی شاپ رفتن.
- بهروز؟
- برو باهاشون ملیسا، می خوام تنها باشم.
- اما ...
- خواهش می کنم.
- خواهش می کنم خواهش نکن.
بهروز لبخند تلخی زد و گفت:
- دیدی بعد سه سال مثل یه کاغذ باطله انداختم دور؟

@romangram_com