#ملیسا_پارت_108
نگاهش رو به چشام دوخت و من دقیقا خفه شدم.
- مائده مشکلی نداره.
- شما مطمئنید؟
- آره.
- پس چرا این طوریه؟
آهی کشید و نگاهش رو از چشمام گرفت و باز داد به آسمون. "ای بمیری، نه، نه، آرشام بمیره که تو هیچ نم پس نمی دی!" این طوری فایده نداره.
- خب من امروز زنگ زدم به مادرتون تا از ایشون بپرسم که ایشونم گفتن هم شما و هم مائده جون تازگیا یه طوریتون هست.
از جاش بلند شد و گفت:
- من می رم دوتا ذرت مکزیکی بگیرم، الان میام.
فهمیدم که می خواد تنها باشه، برای همین چیزی نگفتم و اون ازم دور شد. موبایلم زنگ خورد.
- الو؟
از الو گفتن با نازش فهمیدم آتوساست.
- به، سلام آتوسا خانوم. پارسال دوست امسال آشنا!
- سلام ملیسا جون. خوبی؟ مامان خوبه؟
- ممنون.
- الان کجایی؟
- بیرونم.
- میشه قرار بذاریم ببینمت؟
- نه اصلا وقت ندارم.
"کی حوصله دیدن روی نحس این یکی رو داره؟" یه چند دقیقه ای چرت و پرت گفت و بعد گفت:
- ملیسا تو واقعا قصد داری ازدواج کنی؟
- آهان الان رفتی سر اصل مطلب؟
- خب ... خب ... من می دونم تو آرشام رو دوست نداری؛ ولی من عاش ...
وسط حرفش پریدم و با بدجنسی گفتم:
- کی گفته من دوستش ندارم؟
حداقل دو سه روزی حال آتوسا رو بگیرم بد نیست. آتوسا با بغض گفت:
@romangram_com