#ملیسا_پارت_107

- بله.
- کی و کجا؟
- بعد از ظهر، ساعت پنج، پارک ...
- بله حتما.
- فعلا.
گوشی رو قطع کردم و به این فکر کردم چطور ازش اعتراف بگیرم؟ اصلا با چه رویی؟ یاد مزاحمتای گاه و بی گاهم تو دانشگاه افتادم. نمی دونم چطور بود که با وجود این که دوستشم مثل خودش رفتار می کرد، هیچ وقت یه کلمه متلک هم به هادی ننداختم و تموم مدت به متین گیر می دادم. حالا که خوب فکر می کنم می بینم که منم یه جورایی جذبش شدم. تا ساعت چهار انقدر فکر کردم که مغزم باد کرد و سر درد گرفتم. رفتم تو آشپزخونه و از سوسن خواستم بهم مسکن بده. قرص رو با یه لیوان آب انداختم بالا که مامان رسید.
- چته؟
- سلام.
- سلام.
- هیچی سرم درد می کنه.
- فکرات رو کردی؟
- هنوز دو روز دیگه وقت دارم. بای.
- کجا؟
- می رم بیرون یه هوایی بخوره به کله ام.
چیزی نگفت و منم سریع جیم زدم.
دیدمش. نشسته بود رو یه نیمکت و دستاش رو باز کرده بود و سرش رو برده بود بالا و آسمون رو نگاه می کرد. نمی دونم چقدر وقت وایستاده بودم و نگاهش می کردم که سرش به سمتم چرخید. خودش رو جمع و جور کرد و بلند شد که به سمتش رفتم.
- سلام آقای محمدی.
- سلام خانم احمدی.
- خوب هستید؟
- ممنون.
- مائده جون و مامانتون چطورن؟
- همه خوبن.
- داییتون چطوره؟
پوفی کرد و گفت:
- نگید فقط منو کشوندید این جا تا از حال بقیه خبر دار بشید!
- خب نه. راستش موضوع اینه که یه چند وقتیه مائده تو خودشه، هر چی ازش می پرسم چشه هیچی نمیگه. خب می خواستم از شما ...

@romangram_com