#ملیسا_پارت_104
- وای نازنین، نگو بعد سه سال آشنایی و تصمیم به ازدواج حالا تازه فهمیدی.
- نه، الان نفهمیدم، شاید یه هفته هم نگذشته بود که فهمیدم، اما تا الان خودم رو به نفهمی زدم. بهروز هنوز تو دنیای بچگیشه، اگه باهاش ازدواج کنم تازه باید بچه داری کنم.
بعد چشماش رو بهم دوخت و گفت:
- به خاطر اینه که می گم دنبال عشق نگرد، نیست، اگه هم باشه اون قدر مسخره س که اسمش عشق نیست.
با ناراحتی گفتم:
- نازی؟!
- پسر عمم اومده خواستگاریم. می خوام قبول کنم. فقط می مونه بهروز که شماها باید قانعش کنید.
- پس احساستون به هم؟
- وای شقایق تو رو خدا بذار عاقلانه تصمیم بگیرم.
- آخه این طوری بهروز رو نابود می کنی.
- فکر کردی واسه چی دارم به شماها می گم کمکم کنید؟
از جاش بلند شد و قدم زنون از ما دور شد. سکوت بدی بین ما سه تا حاکم شد. به تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که نازنین و بهروز بعد اون همه لاو ترکوندن به هم نرسن.
***
به محل قرارم با مائده رسیدم. ماشین رو که پارک کردم، پیاده شدم و رفتم تو کافی شاپ.
- سلام مائده جونم.
مائده در آغوشم کشید و گفت:
- سلام ملیسا جون. چه خبر؟
- هیچی، سلامتی.
- دیشب چی کار کردی؟
- هیچی، یه هفته وقت دارم بهش جواب بدم.
- جوابت چیه؟
- می دونی مائده، با اتفاقایی که داره پشت سر هم می افته واقعا بین دو راهیم.
- یعنی ممکنه قبول کنی؟
- بی خیال! دیشب چی می خواستی بگی؟
سرش رو انداخت پایین و گفت:
- ملیسا تو مثل خواهرمی، به خدا اندازه خواهر نداشتم دوستت دارم.
@romangram_com