#ملیسا_پارت_105

- می دونم عزیزم، منم همین طور.
- از طرفی متین هم مثل داداشمه، بهترین دوستم از بچگیم تا همین الان، نمی تونم ناراحتیش رو ببینم، نمی خوام ببینم داره نابود میشه و به روی خودشم نمیاره.
بی اختیار دلم لرزید.
- مائده واسه متین اتفاقی افتاده؟
چشمای اشکیش رو بهم دوخت و گفت:
- اگه بفهمه بهت گفتم هیچ وقت نمی بخشم؛ اما مجبورم، به خدا مجبورم.
- چی رو بهم بگی؟ جون به لبم کردی!
- ملیسا متین خیلی وقته عاشقت شده. خودش می گفت نفهمیده دقیقا از کی؛ اما از همون اول که دیده تو با همه فرق داری جذبت شده.
خندیدم و گفتم:
- مائده حالت خوبه؟ معلوم هست چی می گی؟ جذب من شده؟ اون حتی یه بار دقیق به چهرم نگاه نکرده.
- گفت بهم، خودش گفت. وقتی دیدم خیلی داغونه، قسمش دادم بهم بگه چشه. گفت عاشق شده، عاشق همکلاسیش، گفت یه دختر شیطون و بازیگوش که از هر فرصتی واسه تحقیرش استفاده می کنه، گفت نمی خواد گ*ن*ا*ه کنه، گفت می دونه دنیای خودش و دختر رویاهاش متفاوته. گفت و گریه کرد، خون گریه کرد. متین عزیزترین کسم بود، نمی تونستم غمش رو ببینم. خواستم بهم نشونت بده قبول نکرد. همون روز تو اون کافی شاپ باهاش اومدم تا راضیش کنم بهم نشونت بده، قبول نکرد، اما تو خودت اومدی. از هول کردناش فهمیدم طرف تویی. همون جا بود که تازه معنای حرفای متین رو فهمیدم، تو اصلا تو یه دنیای دیگه بودی، راه تو با امثال ماها خیلی فرق داشت. نمی دونم چطور شد پیشنهاد مشهد اومدن رو قبول کردی؛ اما اون جا منم شیفتت شدم، فهمیدم دنیات اگر چه با ماها متفاوته، اما پاکی که تو وجودت بود تو هیچ کدوم از من و امثال من نبود. تو بی خیال تر از این حرفا بودی که عاشق بشی. تو ترمینال وقتی کوروش بغلت کرد، متین خرد شد. بهم گفت می دونه که هیچی بینتون نیست؛ اما نمی خواد تو رو تو بغل کس دیگه ای ببینه. اون شب منو رسوند خونشون و تا صبح تو کوچه قدم زد. وقتی اومد خونه گفت هیچ رقمه نمی تونه ازت بگذره. ملیسا تو رو خدا با عجله تصمیم نگیر. متینم نابود میشه. اون مغروره. اون ...
گریش شدت گرفت و من ناباورانه بهش نگاه می کردم و حرفاش تو سرم چرخ می خورد. از جا با شدت بلند شدم.
مائده دستم رو گرفت و گفت:
- ملیسا تو رو خدا درباره حرفای من چیزی به متین نگو. من بهش قول داده بودم به هیچ کس نگم، اما ...
دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و با عجله از کافی شاپ خارج شدم. اون قدر شوکه بودم که نفهمیدم چطور به خونه رسیدم و خودم رو تو اتاقم حبس کردم.
***
انگار همه فهمیده بودن کاری به کارم نداشته باشن؛ فقط سوسن می اومد و غذام رو می آورد و بعدم ظرفا رو می برد بیرون. قبول این که متین دوستم داشته باشه برام سخت بود. اون قدر ذهنم رو درگیر کرده بود که در این بین اصلا یادم رفت به آرشام فکر کنم. متین آدمی بود که هر دختری رو می تونست خوشبخت کنه و این که مطمئن بودم نسبت به اون بی میل هم نیستم. یه جورایی ازش خوشم می اومد. اون متفاوت ترین پسری بود که تا حالا دیده بودم، حتی عاشقیشم متفاوت بود. یه روزم یه نگاه بد بهم ننداخت همش نگاهش رو ازم می دزدید. یه بارم کاری نکرد که متوجه بشم دوستم داره. برعکس من، همیشه معقولانه ترین عکس العمل ها رو نشون می داد. تصمیم گرفتم اون رو وادار به اعتراف کنم. به خونشون زنگ زدم. اون قدر آنی تصمیم گرفتم و عمل کردم که با صدای الو گفتن مادرش یهو جا خوردم.
- سلام ...
- سلام شما؟
"ای خاک عالم باز من یه کاری با عجله کردم و مثل چی تو گل موندم."
- ملیسا هستم. حالتون خوبه؟
- وای عزیز دلم خوبی خانمی؟ خانواده خوبن؟
- ممنون، اونا هم سلام می رسونن. غرض از مزاحمت زنگ زدم بابت دو روزی که مزاحمتون بودم تشکر کنم.
- قربونت برم گلم، مزاحم چیه؟ شما مراحمید خانم. خیلی خوشحالم که مائده دوست خوبی مثل تو داره.
- ممنون نظر لطفتونه، به هر حال ممنون. سلام برسونید. خداحافظ.
- ملیسا خانم؟

@romangram_com