#ملیسا_پارت_103
- من و آرشام خان هنوز به نتیجه نرسیدیم.
آرشام با تفریح نگاهم کرد و پاهاش رو هم انداخت و گفت:
- عزیزم دقیقا چقدر فرصت می خوای تا نتیجه نهایی رو بهم بگی؟
کثافت منو تو منگنه قرار داد.
- یه ماه.
- زیاده، من می خوام هفته دیگه برم آمریکا، چندتا کار عقب افتاده دارم که انجام بدم.
- خب وقتی برگشتی.
- نه نشد، می خوام کارای اقامتت رو درست کنم.
بعد بلند شد و نزدیک من اومد.
- یه هفته، فقط یه هفته وقت داری.
"لعنت به تو، لعنت به همتون." فقط سرم رو تکون دادم و نشستم.
سر شام هم اصلا حرفی نزدم؛ اما آرشام به قدری خوشحال بود که شک کردم نکنه جواب مثبت بهش دادم. با رفتن مهمونا سریع به اتاقم رفتم تا قبل از گیر دادنای مامان خودم رو به خواب بزنم.
***
- وای میسا تصور کن مثل نود و هشت درصد از رمانایی که خوندم دختره به زور با پسره ازدواج می کنه و بعد یه مدتی عاشق هم می شن، ولی به روی هم نمیارن چون از اون یکی مطمئن نیستن، آخرم یه اتفاقی می افته که دختره برمی گرده خونه باباش و پسره میاد دنبالش و ...
با اخم به شقایق که داشت چرت و پرت می گفت نگاه کردم و گفتم:
- خب اینا به من چه ربطی داره؟
-نگرفتی خب. تو هم به زور شورت می دن به آرشام و بعد یه مدتی ...
- استپ! معلوم هست چی می گی؟ از بس رمان خوندی مخت عیب پیدا کرده. خاک بر سر من که اومدم پیش شماها درد و دل ...
نازنین با بی حوصلگی گفت:
- چرا آرشام رو قبول نمی کنی؟
- دوستش ندارم.
- ببین ملیسا، عشق نون و آب نمیاره. به نظر من ...
- صبر کن ببینم. نازنین باز چی شده که تو از موضع عشق و علاقه قبل ازدواج عقب نشینی کردی؟
اشکی که تو چشاش جمع شد باعث تعجب هممون شد.
- نمی تونم با بهروز ازدواج کنم. احساس می کنم خیلی بچه س.
یلدا با صدای نسبتا بلندی گفت:
@romangram_com