#ملیسا_پارت_102
- یعنی چی؟
- خب ... نمی دونم. راستش دیگه حوصله ی این همه کش مکش رو ندارم.
سوسن در زد و گفت:
- خانم، مادرتون چند بار صداتون کردن.
- دارم میام.
بعد به مائده گفتم:
- فعلا عزیزم.
- صبر کن.
- طوری شده؟
- خب ... خب ...
- چیه مائده؟
- نمی دونم چطوری بگم، راستش من ... اَه نمی تونم!
- با من رودربایستی داری؟
- نه.
یه نفس عمیق کشید و گفت:
- باید حضوری باهات حرف بزنم، خیلی مهمه. فقط تو رو خدا تصمیم عجولانه نگیر. خداحافظ.
- الو مائده؟
مائده سریع گوشی رو قطع کرد و منو تو خماری حرفی که می خواست بهم بزنه گذاشت. با ذهنی درگیر رفتم پیش مهمونا. با ورودم به سالن پوزخند معنی دار آرشام رو دیدم. "حتما پیش خودش فکر می کنه من راضی شدم."
- سلام.
زیر تف مالیای مهلقا و خواهرش نزدیک بود بالا بیارم. با پدر آرشام فقط دست دادم و می خواستم همین کار رو با آرشام بکنم که سریع دستم رو ب*و*سید و گفت:
- عزیزم دلم واست تنگ شده بود. خوش گذشت؟
اخمی کردم و محکم دستم رو از بین دستاش بیرون کشیدم و گفتم:
- جای شما خالی.
اون قدر درگیر حرفای مائده بودم که اصلا نفهمیدم بحث کی کشیده شد سر مهریه و این حرفا. تا متوجه بحث شدم سریع پا شدم. همه از عکس العمل ناگهانیم تعجب کردن جز آرشام که انگار منتظر همین حرکت بود.
- راستش فکر کنم الان واسه این حرفا زود باشه.
بی توجه به چشم غره ی مامان و پشت چشم نازک کردن مهلقا گفتم:
@romangram_com